بریدههایی از کتاب آدمخواران
نویسنده:ژان تولی
مترجم:احسان کرمویسی
ویراستار:حامد حکیمی
انتشارات:نشر چشمه
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۱از ۴۵۷ رأی
۴٫۱
(۴۵۷)
کسی چه میدانست که او قرار است به طرز هولناکی قربانیِ سیاست و خشم مردم شود؟
Ra8.M
دوست دارم طوری برقصم که انگار فردایی در کار نیست!
Ra8.M
«نفرتانگیزترین انسانی که دیدم! هر صفت زشتی برای توصیف او کم است! واقعاً زبانم مرا یاری نمیکند!»
davarim
اینکه انسان تا چه حد میتواند تندخو باشد و نابهنجار رفتار کند از مسائلی است که وحشت به جانمان میاندازد.
☆Nostalgia☆
سپیدهدم سر زد و با خود دلهرهای به دلها ریخت. ماه هنوز در آسمان دیده میشد و نیمی از چهرهٔ دورویش را به زمین دوخته بود.
آسمان دار
مفهوم جمعیت برای ما قدرت و همبستگی را به یاد میآورد ولی در این کتاب با وارونه کردن این مفاهیم چهرهای سیاه و خطرناک از جمعیت را میبینیم.
Arezuwishi
«طوری بزنیدش که خدا خوشش بیاید و برایمان باران بفرستد!»
نون صات
آلن آن صدای متکبر را شناخت. صدای پسرعمهاش بود؛ کامی دو مایار.
«این جنگ احمقانه، که آقایان میگفتند قرار است “پُر از شوروشعف” باشد، الآن تبدیل شده به یک فاجعه. حالا وزیر جنگ فرمودهاند که “ما بیشازپیش آمادهایم. با پای پیاده از پاریس تا خودِ برلین میرویم و نابودشان میکنیم.” انگار خبر ندارد توی رایشسهوفن چه قتلعامی صورت گرفته.»
نون صات
«الآن پروسیهای زیادی توی لورِین هستند. ولی هیچکدامشان مثل این عذاب نکشیدند. این یکی را طوری به درک فرستادیم تا درس عبرتی بشود برای بقیهشان!»
«واقعاً خوشحالم که با مشت کوبیدم توی صورتش. دهن دو مونِی را خُرد کردم!»
رضا محمدیان
آلن به این فکر میکرد که مردم امسال، بهرغم خندههاشان، انگار فقط وانمود میکنند که خوشحالاند.
azar
«هنوز توی این کشورِ مترقی آدم بیسواد داریم. نصف انجمن شهرمان بلد نیستند اسمشان را بنویسند. از کل این منطقه فقط نُهتا پسر به مدرسه میآیند.»
«چه انتظاری دارید، خانم لشو؟ هر بچهای که به مدرسه بیاید یک کارکُن از خانه و مزرعه کم میشود. قطعاً متوجه حرفم هستید.»
مجتبی
او از عرشِ وقار به زمینِ بیمقدار افتاده بود. زمینی که حالا او را روی خاکش میکشاندند تا ببرند و اعدامش کنند. قتلی که مردم در حال ارتکابش بودند اعلامیهای بود برای عشق به مام وطن.
REZA VALINEJAD
بعضی از مردم سؤال را هم نشنیده بودند، ولی چون میدیدند بقیه دستهایشان را بالا میبردند آنها هم بالا میبردند.
z.gh
بدن آلن که سوخت، جماعت با مباهات به خود میگفت «مثل یک خوک سرخش کردیم.» و بعضیهایشان شروع کردند به خوردن قربانی! مردم گوشت آلن را لای نان میگذاشتند و میخوردند.
saaadi_h
بدن آلن که سوخت، جماعت با مباهات به خود میگفت «مثل یک خوک سرخش کردیم.» و بعضیهایشان شروع کردند به خوردن قربانی! مردم گوشت آلن را لای نان میگذاشتند و میخوردند.
saaadi_h
دو مونِی که زیر شکنجههای جمعیت له شده بود، از آنها خواست با گلولهٔ تپانچهای راحتش کنند اما انگار جمعیت قصد نداشت مرگی آرام را برای قربانیاش رقم بزند.
saaadi_h
متهمان تکتک به جایگاه شهود میآمدند، بعد از بازپرسی، با سرهایی خمیده از شرم سرجایشان برمیگشتند. همهشان یک حرف را تکرار میکردند، «نمیدانیم آن روز چه بلایی سرمان آمده بود.» همیشه همینطور است. یک روز اتفاقی میافتد و همه میگویند «درست است ولی فلانی بود که…»
مروارید ابراهیمیان
مَزِرا از دوردست نالهاش بلند شد. «میدانم که والی بزدل است، اما کشیش کجاست؟»
بوتودون غرید «زیر صلیب مسیح خُروپُف میکند! آمد حواس این جماعت را پرت کند ولی خودش آنقدر مست شده که توی کلیسا پس افتاده!»
مروارید ابراهیمیان
«دوست دارم طوری برقصم که انگار فردایی در کار نیست!»
آیدا
میخواستند بسوزانندش. آلن به تالار جهنم میرفت تا آخرین پردهٔ این تراژدی اجرا شود. حالا او برای بقیه چیزی نبود جز عروسکی کهنه و بیارزش و سوزاندنش نقطهای بود بر پایان جشن. آلن سوار بر امواج کشندهٔ افترا و تجاوز به بیرون روستا کشیده میشد؛ به سمت کرانهٔ رودی خشک. مویههای وحشتناکی از آنجا به گوش میرسید.
sunva.bandali
حجم
۳۵۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
حجم
۳۵۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
قیمت:
۴۳,۰۰۰
تومان