بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آدم‌خواران | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آدم‌خواران

بریده‌هایی از کتاب آدم‌خواران

نویسنده:ژان تولی
ویراستار:حامد حکیمی
انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۱از ۴۶۸ رأی
۴٫۱
(۴۶۸)
اصلاً به دنیا آمده‌ای که دل ببری. همیشه شادی. هیچ‌وقت لبخند از روی لب‌هایت پاک نمی‌شود. چشمانت هم که مثل آسمان است.»
کِــــلارآ
آدمخواران نویسنده: ژان تولی مترجم: احسان کرم‌ویسی نشر چشمه
helya.B
مردم امسال، به‌رغم خنده‌هاشان، انگار فقط وانمود می‌کنند که خوشحال‌اند.
saaadi_h
«دوست دارم طوری برقصم که انگار فردایی در کار نیست
masm
نفس کشیدن برایش سخت شده بود اما حضور همین چند نفر دوست به او امید اندک اما تازه‌ای بخشید.
Andrey
ژان تولی رمان آدم‌خواران را براساس این وقایع تاریخی نوشته است. او برای نوشتن داستانش به گزارش‌های پلیس و دادگاه بسنده نکرده و شخصاً به روستای اوتفای رفته و آن‌قدر مردم آن دهکده را سؤال‌پیچ کرده که تهدیدش کرده بودند اگر باز هم به آن‌جا برگردد او قربانیِ جدید خواهد بود! نثر ژان تولی در این کتاب گاه بسیار غنی و شاعرانه و گاهی در حد یک گزارش بی‌روحِ پلیس افت‌وخیز می‌کند. و البته این از خصوصیاتِ نوشته‌های اوست که با زبان بازی می‌کند. ژان تولی عاشق بازی کردن با مفاهیم انسانی هم هست و با وارونه کردن عرف و معانی، دید تازه‌ای به خواننده می‌دهد که معمولاً برایش تازگی دارد.
PARNIAN
«چرا آقای دو مونِی را کشتید؟» «چون مردم گفتند که او شعار زنده‌باد پروس سر داده.» «خبر داشتید که او برای جنگ نام‌نویسی کرده و قرار بود به جنگ با پروسی‌ها برود؟» «جدی؟ کسی چیزی به من نگفت.» «بله. او قرار بود به جبهه برود.»
Husayn Parvarde
جمعیت همه شادوشنگول بودند. سوختنِ آدم زمان زیادی می‌برد. خورشید، در افق، خون گریه می‌کرد. منظرهٔ مخوفی بود. باد خاکسترِ آلن را به همه طرف می‌پراکند. قدری از این گرد سیاه به زیر پای مردمی رفت که دهان‌های چرب‌شان را با آستین‌های چرک‌شان پاک می‌کردند. آن‌ها سیر و خوشحال بودند.
omidariobarzan
اما هنوز هم قتل آلن دو مونِی معمای عجیبی است. این‌که انسان تا چه حد می‌تواند تندخو باشد و نابهنجار رفتار کند از مسائلی است که وحشت به جان‌مان می‌اندازد.
Hana
«چرا فکر کرده‌اند من پروسی‌ام؟» دوبوا گفت «حماقت چشم‌شان را کور کرده. نمی‌توانند حقیقت را ببینند. نمی‌خواهند به اشتباه‌شان اعتراف کنند. فکر می‌کنند با کتک زدنِ تو دارند به فرانسه و امپراتور خدمت می‌کنند.»
niloufar
مردم امسال، به‌رغم خنده‌هاشان، انگار فقط وانمود می‌کنند که خوشحال‌اند.
ستاره
متهمان تک‌تک به جایگاه شهود می‌آمدند، بعد از بازپرسی، با سرهایی خمیده از شرم سرجای‌شان برمی‌گشتند. همه‌شان یک حرف را تکرار می‌کردند، «نمی‌دانیم آن روز چه بلایی سرمان آمده بود.» همیشه همین‌طور است. یک روز اتفاقی می‌افتد و همه می‌گویند «درست است ولی فلانی بود که…»
nowgara
«دوست دارم طوری برقصم که انگار فردایی در کار نیست!»
ستاره
«حماقت چشم‌شان را کور کرده. نمی‌توانند حقیقت را ببینند. نمی‌خواهند به اشتباه‌شان اعتراف کنند.
ستاره
بوتودون گفت «باورم نمی‌شود. والی مملکت‌مان را ببین! قباحت دارد.» آنتونی گفت «یعنی هیچ کاری نمی‌خواهید بکنید؟» «چرا. باید بروم ناهارم را تمام کنم!»
لونا لاوگود
«دوست دارم طوری برقصم که انگار فردایی در کار نیست!»
مینو
«طوری بزنیدش که خدا خوشش بیاید و برای‌مان باران بفرستد!»
amirkhan
مَزِرا از دوردست ناله‌اش بلند شد. «می‌دانم که والی بزدل است، اما کشیش کجاست؟» بوتودون غرید «زیر صلیب مسیح خُروپُف می‌کند! آمد حواس این جماعت را پرت کند ولی خودش آن‌قدر مست شده که توی کلیسا پس افتاده!»
Amir Roghani
مردم می‌خندیدند و روی خونِ آلن پس‌وپیش می‌رفتند. این کار برای‌شان سرگرمی شده بود وگرنه اگر می‌خواستند می‌توانستند آلن را تکه‌تکه کنند.
آتیلا
‫دوبوا گفت «حماقت چشم‌شان را کور کرده. نمی‌توانند حقیقت را ببینند. نمی‌خواهند به اشتباه‌شان اعتراف کنند. فکر می‌کنند با کتک زدنِ تو دارند به فرانسه و امپراتور خدمت می‌کنند.»
محمد نصیری

حجم

۳۵۹٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۱۴ صفحه

حجم

۳۵۹٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۱۴ صفحه

قیمت:
۴۳,۰۰۰
۲۱,۵۰۰
۵۰%
تومان