«نفرتانگیزترین انسانی که دیدم! هر صفت زشتی برای توصیف او کم است! واقعاً زبانم مرا یاری نمیکند!»
davarim
اینکه انسان تا چه حد میتواند تندخو باشد و نابهنجار رفتار کند از مسائلی است که وحشت به جانمان میاندازد.
☆Nostalgia☆
سپیدهدم سر زد و با خود دلهرهای به دلها ریخت. ماه هنوز در آسمان دیده میشد و نیمی از چهرهٔ دورویش را به زمین دوخته بود.
آسمان دار
مفهوم جمعیت برای ما قدرت و همبستگی را به یاد میآورد ولی در این کتاب با وارونه کردن این مفاهیم چهرهای سیاه و خطرناک از جمعیت را میبینیم.
Arezuwishi
«طوری بزنیدش که خدا خوشش بیاید و برایمان باران بفرستد!»
نون صات
آلن آن صدای متکبر را شناخت. صدای پسرعمهاش بود؛ کامی دو مایار.
«این جنگ احمقانه، که آقایان میگفتند قرار است “پُر از شوروشعف” باشد، الآن تبدیل شده به یک فاجعه. حالا وزیر جنگ فرمودهاند که “ما بیشازپیش آمادهایم. با پای پیاده از پاریس تا خودِ برلین میرویم و نابودشان میکنیم.” انگار خبر ندارد توی رایشسهوفن چه قتلعامی صورت گرفته.»
نون صات
«الآن پروسیهای زیادی توی لورِین هستند. ولی هیچکدامشان مثل این عذاب نکشیدند. این یکی را طوری به درک فرستادیم تا درس عبرتی بشود برای بقیهشان!»
«واقعاً خوشحالم که با مشت کوبیدم توی صورتش. دهن دو مونِی را خُرد کردم!»
رضا محمدیان
آلن به این فکر میکرد که مردم امسال، بهرغم خندههاشان، انگار فقط وانمود میکنند که خوشحالاند.
azar
«هنوز توی این کشورِ مترقی آدم بیسواد داریم. نصف انجمن شهرمان بلد نیستند اسمشان را بنویسند. از کل این منطقه فقط نُهتا پسر به مدرسه میآیند.»
«چه انتظاری دارید، خانم لشو؟ هر بچهای که به مدرسه بیاید یک کارکُن از خانه و مزرعه کم میشود. قطعاً متوجه حرفم هستید.»
مجتبی
او از عرشِ وقار به زمینِ بیمقدار افتاده بود. زمینی که حالا او را روی خاکش میکشاندند تا ببرند و اعدامش کنند. قتلی که مردم در حال ارتکابش بودند اعلامیهای بود برای عشق به مام وطن.
REZA VALINEJAD