بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب وحشی | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب وحشی

بریده‌هایی از کتاب وحشی

نویسنده:شرل استرید
انتشارات:نشر ستاک
امتیاز:
۴.۳از ۲۲۱ رأی
۴٫۳
(۲۲۱)
اگر شهامتت سد راهت شد پایت را از شهامتت فراتر بگذار
Hanane Parsa
ما فقیر نیستیم، چون از عشق غنی هستیم!
AS4438
احساس خوشحالی یا ناراحتی نمی‌کردم. احساس غرور یا شرمساری نمی‌کردم. فقط احساس می‌کردم با وجود همهٔ کارهای اشتباهی که انجام داده بودم، با آمدنم به این‌جا، کار درستی انجام داده‌ام.
کاربر ۱۳۹۶۷۲۲
ترس موجب ترس می‌شود. قدرت موجب قدرت. خودم را مجبور کردم که موجب قدرت باشم. و طولی نکشید که دیگر نترسیدم.
Hami
مادرم بارها و بارها می‌گفت: «ما فقیر نیستیم، چون از عشق غنی هستیم.» او شِکَر را با آب و رنگ‌های خوراکی مخلوط و تظاهر می‌کرد که یک نوشیدنی ویژه است
شیوا
پیش از آن‌که پیاده‌روی را آغاز کنم، محاسبه نکرده بودم که سفرم چه‌قدر هزینه لازم دارد تا برای مقابله با هزینه‌های غیرمنتظره پول فراهم کنم. اگر محاسبه کرده بودم، نمی‌توانستم این‌جا باشم؛
یاور
پرستارها با صدایی غم‌انگیز می‌پرسیدند: «حالتون چطوره؟» می‌گفتم: «داریم تحمل می‌کنیم.»، انگار مایی وجود داشت. ولی فقط من بودم.
بیتا
من تصمیم داشتم که پیاده‌روی کنم تا بتوانم دربارهٔ تمام چیزهایی که زندگی‌ام را نابود کرده بود فکر کنم و خودم را از نو بسازم. اما حقیقت این بود، حداقل تا کنون، از وقتی پیاده‌روی را آغاز کرده بودم، فقط با رنج بدنی ناتمام دست‌وپنجه نرم کرده بودم، کشمکش‌های زندگی‌ام فقط گاهی اوقات به ذهنم خطور می‌کردند
یلدا
چطور تابه‌حال قدردان چنین چیزهایی نبودم؟ شیشه‌های خیارشور، باگت‌های تازه در کیسه‌های کاغذی، بطری‌های آب‌پرتقال، بسته‌های شربت و مهم‌تر از همه، میوه‌هایی که روی میز بودند.
n re
سکوتی همه‌جا را فرا گرفت، نوعی سکوتِ قدرت‌مند که شامل همه‌چیز می‌شد: آواز پرنده‌ها و غژغژ درخت‌ها. احتضار برف و جریان آبی که دیده نمی‌شد. خورشید درخشان. آسمانِ مطمئن. تفنگی که گلوله‌ای نداشت در خشابش. و مادر. همیشه مادر. کسی که دیگر هرگز بازنمی‌گشت پیشم.
n re
لحظه‌ای، توانستم خودم را از بالا ببینم: ذره‌ای کوچک در میان تودهٔ بزرگی از سبزی و سفیدی، نه پُراهمیت‌تر و نه کم‌اهمیت‌تر از پرنده‌های بی‌نامی که روی شاخهٔ درخت‌ها بودند. این‌جا می‌توانست چهارم ژوئیه باشد یا دهم دسامبر. این کوه‌ها حساب روزها از دستشان در رفته بود.
n re
مادرم در گذشته به من و خواهر و برادرم می‌گفت: «اولین کاری که وقتی هرکدوم از شماها به‌دنیا اومدین انجام دادم این بود که از سرتاپاتون رو بوسیدم.» او می‌گفت: «تک‌تک انگشتای دست‌ها و پاهاتون و مژه‌هاتون رو شمردم. کف دستتون رو گذاشتم رو یه ورق و طرحش رو کشیدم.» این را به‌یاد نمی‌آوردم، و بااین‌حال هرگز فراموشش نمی‌کردم. این به همان اندازه که پدرم می‌گفت از پنجره بیرونم می‌اندازد، بخشی از وجودم شده بود. بیشتر.
n re
در زندگی‌ام کارهای احمقانه و خطرناک بسیاری انجام داده بودم، ولی تابه‌حال به‌طور رایگان سوار ماشین یک غریبه نشده بودم. می‌دانستم که اتفاق‌های وحشتناکی برای افرادی که رایگان‌سواری کرده‌اند رخ داده است، به‌ویژه زن‌هایی که به‌تنهایی رایگان‌سواری می‌کنند. به آن‌ها تجاوز شده و سرشان را بریده‌اند. شکنجه شده‌اند و رها شده‌اند تا بمیرند.
n re
نمی‌خواستم از کوله‌ام چیزی بیرون آورم؛ فقط می‌خواستم تنها باشم. تنهایی همیشه برایم یک مکان واقعی بود، انگار تنهایی یک موقعیت نبود، بلکه بیشتر شبیه به اتاقی بود که می‌توانستم در آن خلوت کرده و خود واقعی‌ام را پیدا کنم. تنهایی مداوم در مسیر پاسیفیک کِرِست این احساس را تغییر داده بود: تنهایی برایم شبیه به یک اتاق نبود، بلکه تمام دنیای پهناور بود، و حالا در آن دنیا تنها بودم، آن هم به‌نحوی که پیش‌تر هیچ‌گاه نبودم. زندگی در چنین جای بزرگی، که حتی سقفی نداشت، باعث شده بود تا احساس کنم که دنیا هم بزرگ‌تر است و هم کوچک‌تر.
Lily
‫«وظیفهٔ پدرها اینه که به بچه‌هاشون یاد بدن که چطوری جنگجو باشن. به اونا اطمینان بدن تا از جاشون بلند شن و با زندگی بجنگن. اگه اینارو از پدرت یاد نگیری، باید خودت به خودت یاد بدی.» ‫با لکنت زبان گفتم: «ولی... من فکر می‌کنم که یاد گرفتم... من قوی هستم... من با مسائل روبه‌رو می‌شم... من...» ‫پَت گفت: «منظورم قدرت نیست! شاید تو هنوز نمی‌تونی متوجه بشی، ولی ممکنه روزی وقتش برسه -ممکنه سال‌ها طول بکشه- که نیاز داشته باشی از جات بلند شی و با زندگی بجنگی. وقتی تردید می‌کنی، وقتی بی‌رمق می‌شی... برای درمان جراحتی که پدرت به‌وجود آورده، مجبوری از جات بلند بشی و مثل یک جنگجو با زندگی بجنگی.»
صدف
ترس، تا حد زیادی، زادهٔ داستان‌هایی است که برای خودمان تعریف می‌کنیم، بنابراین تصمیم گرفتم تا به خودم داستانی متفاوت از داستانی که به یک زن گفته می‌شود، بگویم.
s.Alireza.s
خیلی چیزها جلویم را گرفتند. چرا باید خودم هم جلوی خودم را بگیرم؟
فرشاد در سرزمین عجایب
مجبور نیستم چیزی را بدانم. همین‌که به کاری که انجام داده بودم اطمینان داشتم کافی بود.
kosar
به‌هرحال، همیشه دختر بودم، با دخترانگی‌ای که به من اعطا شده بود خو گرفته و به آن متکی بودم. سرکوب کردنش باعث می‌شد تا در دلم غم شدیدی احساس کنم
کاربر mim_ alf
وقت‌هایی که در برابر سربالایی‌ها یا سرپایینی‌ها مکث می‌کردم؛ وقت‌هایی که پوست پاهایم درون جورابم کنده می‌شدند، وقت‌هایی که شب‌ها به‌تنهایی در چادرم دراز می‌کشیدم از خودم با صدای بلند می‌پرسیدم: چه کسی از من سرسخت‌تره؟
کاربر mim_ alf

حجم

۶۱۴٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۴۴۸ صفحه

حجم

۶۱۴٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۴۴۸ صفحه

قیمت:
۸۶,۰۰۰
۴۳,۰۰۰
۵۰%
تومان