بریدههایی از کتاب وحشی
۴٫۳
(۲۲۱)
هروئین نیز میتوانست آنجا باشد، به آن فکر کرده بودم. ولی چیزی بود که دیگر آن را نمیخواستم. شاید هیچگاه نمیخواستم. سرانجام متوجه شده بودم که هروئین چه بوده است: اشتیاقی برای رها شدن، وقتی در واقع چیزی که میخواستم پیدا کردن راه درست بود. راهی که حالا در آن بودم. یا در نزدیکیاش.
سعیدا
روز بعد آفتابی بود و گرم، طوری که انگار طوفان شب گذشته رؤیایی بیش نبوده است.
سعیدا
مرا بهیاد صدای برخی از مشاوران، کارکنان بیمارستان، پرستارها، دکترها، و مسئولان کفنودفنی که در هفتههای پیش از مرگ و پس از مرگ مادرم با من صحبت کرده بودند، انداخت؛ صدایی پُر از اشتیاق و تقریباً بیشازحد متظاهرانه، که باعث میشد این احساس به من منتقل شود که کاملاً در غمم تنها هستم.
سعیدا
با خودم فکر کردم که، اگه خودم رو ببخشم چی؟ اگه خودم رو برای کاری که نباید انجام میدادم ببخشم چی؟ اگه دروغگو و خیانتکار بودم، ولی برای کارهایی که انجام دادم دلیلی بهجز اینکه دوست داشتم و میخواستم انجامشون بدم نداشته باشم چی؟ اگه متأسف باشم، ولی وقتی بتونم دوباره به گذشته برگردم هیچ کاری رو جور دیگهای انجام ندم چی؟ اگه واقعاً دلم میخواسته که با اون مردها خوشگذرونی کنم چی؟ اگه هروئین به من چیزی یاد داده باشه چی؟ اگه پاسخ درست بهجای نه، بله باشه چی؟ اگه چیزی که باعث شد تمام اون کارهایی رو که همه فکر میکردند درست نیست انجام بدم من رو به اینجا رسونده باشه چی؟ اگه هیچوقت اصلاح نشم چی؟ اگه همین الانش هم شده باشم چی؟
سعیدا
میکوشیدم جوری رفتار کنم که انگار همهچیز روبهراه است.
غم و اندوه چهرهای ندارد!
سعیدا
چیزی که اهمیت داشت جاودانگی بود. چیزی که آنها را مجبور کرد تا با وجود همهٔ مشکلات برای مسیر بجنگند. و این چیزی بود که من و هر مسافر دیگری را بهوجد میآورد تا در روزهای طاقتفرسا رو به جلو حرکت کنیم. ادامه دادن هیچ ارتباطی به وسایل یا کفش یا کولهپشتی یا زمان یا حتی رفتن از نقطهای به نقطهای دیگر نداشت.
سعیدا
من مشکلی داشتم که به دست مشاورها حل نمیشد؛ غم و اندوه هیچ فردی درون یک اتاق تسلی نمییابد.
سعیدا
بهشدت به چنین چیزهایی اعتقاد داشتم، و همچنین بهشدت به چنین چیزهایی اعتقاد نداشتم. به همان اندازه که تحقیق میکردم، شک داشتم. نمیدانستم که اصلاً چیزی برای ایمان داشتن وجود دارد، یا اگر وجود داشته باشد، با وجود تمام پیچیدگیها، دقیقاً معنای واژهٔ ایمان چیست. واقعی یا جعلی بودن همهچیز برایم احتمالی بهنظر میرسید.
سعیدا
تصویر مستطیلی سیاه که داخلش گردابی سفید بود، منظورش از آن گرداب سفید کهکشان راهِ شیری بود. فلشی به مرکزش اشاره کرده بود، بالای فلش نوشته شده بود: تو اینجا هستی. این تصویر روی تیشرتها همهگیر شده بود و همچنین روی پوسترها دیده میشد، همیشه با دیدنش مقداری خشمگین میشدم، از منظورش اطمینان نداشتم، میخواست بگوید خندهدار است یا متأثرکننده، میخواست گسترده بودن زندگی ما را نشان دهد یا ناچیز بودن ما را.
سعیدا
من مشکلی داشتم که به دست مشاورها حل نمیشد؛ غم و اندوه هیچ فردی درون یک اتاق تسلی نمییابد.
الهام
مرگ مادرم چیزی بود که باعث میشد تا عمیقاً باور کنم که در امنیت هستم: با خودم فکر کردم که، امکان نداره اتفاق بدی برای من بیفته. بدترین اتفاق پیشتر رخ داده بود.
الهام
ترس موجب ترس میشود. قدرت موجب قدرت. خودم را مجبور کردم که موجب قدرت باشم. و طولی نکشید که دیگر نترسیدم.
الهام
آن روز آخرین روزِ زندگی او شد، و بیشتر روز چشمهایش باز و بدون حرکت بودند، نه خواب و نه بیدار، هوشیاری پایدار و وهمانگیز.
saba284
مادرم را لعنت میکردم که به من هیچ آموزش دینیای نداده بود. او بهعلت ناخشنودی از تربیتِ کاتولیکِ سرکوبگر، در بزرگسالی از رفتن به کلیسا امتناع میکرد، و حالا داشت میمُرد و من حتی خدایی نداشتم. به کُلِ جهانِ پهناور دعا کردم و امیدوار بودم خدایی در آن باشد که به حرفهایم گوش دهد. دعا کردم و دعا کردم، سپس بُریدم. نه بهدلیل آنکه خدا را پیدا نکرده بودم، بلکه ناگهان او را یافتم: متوجه شدم که خدا آنجا بود، و اهمیتی بهاتفاقات نمیداد، تصمیمی برای زنده نگهداشتن مادرم نداشت. خدا برآوردهکنندهٔ آرزوها نبود. او یک سنگدل عوضی بود.
saba284
من و کارِن در اتاق زیرشیروانی روی تختی میخوابیدیم که آنقدر به سقف نزدیک بود که حتی بهسختی میشد روی آن نشست. لیف چند قدم آنطرفتر روی تخت خودش میخوابید و مادرمان با اِدی که فقط آخر هفتهها به ما ملحق میشد در طبقهٔ پایین میخوابید. هرشب، انگار که مهمانی خواب داشته باشیم، آنقدر با یکدیگر حرف میزدیم تا خوابمان ببرد. روی سقف پنجرهٔ شفافی بود که فقط مقدارِ کمی تا صورتمان فاصله داشت. آسمانِ تیره با ستارههای درخشان هرشب همنشین خیرهکنندهٔ من بودند. گاهیاوقات زیبایی و وقارشان بهقدری آشکار بود که دقیقاً بهطرز دردناکی متوجه میشدم حق با مادرم بود. اینکه روزی از او تشکر میکنم، و در حقیقت حالا از او متشکر بودم، زیرا احساس میکردم چیزی در من ریشه دوانده که قوی و حقیقی است.
saba284
مادرم بارها و بارها میگفت: «ما فقیر نیستیم، چون از عشق غنی هستیم.» او شِکَر را با آب و رنگهای خوراکی مخلوط و تظاهر میکرد که یک نوشیدنی ویژه است: سارساپریلا یا اورَنج کراش یا لیموناد. او با صدای پُر از افاده و با لهجهٔ بریتانیایی میپرسید: «یه نوشیدنی دیگه میل دارین، مادام؟» و باعث خنده و شادی ما میشد. او بازوهایش را باز میکرد و از ما میپرسید چهقدر؟ و این بازی هیچگاه تمام نمیشد. در دنیا ما را از همهچیز بیشتر دوست داشت.
saba284
آنقدر ما را دوست داشت که از دسترسش خارج بود. قابل اندازهگیری یا شمارش نبود. دَههزار چیز بیشتر از دَههزار چیزی که در عالم تائو تِه چینگ وجود داشت، بود. عشق او تمام عیار، همهجانبه و ویژه بود. هر روز عشقش را نثار بچههایش میکرد.
saba284
نزدیک بود از متوجه شدن چیزی که از پیش میدانستم خفه شوم. قرار بود که باقی زندگیام را بدون مادرم سپری کنم. این حقیقت را با تمام وجود کنار گذاشتم. در آن لحظه و در آسانسور نمیتوانستم اجازه دهم که باورش کنم و همچنان به نفسکشیدن ادامه دهم، بنابراین به خودم اجازه دادم که چیزهای دیگری را باور کنم.
saba284
با وجود همهچیز مقاومت کردم و انجامش دادم. با وجود خرسها و مارهای زنگی و شیرهای کوهیای که هیچگاه ندیده بودم؛ تاول و زخم و جراحت. خستگی و محرومیت؛ سرما و گرما؛ یکنواختی و رنج؛ تشنگی و گرسنگی؛ تخیلها و اوهامی که در طول پیادهروی هزاروصد مایلی از بیابان موهاوی به ایالت واشینگتن بر من غلبه میکردند.
saba284
میدانستم عمیقاً برای انجام دادنش آماده نیستم.
و سپس در عمل انجامش دادم.
saba284
حجم
۶۱۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۴۸ صفحه
حجم
۶۱۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۴۸ صفحه
قیمت:
۸۶,۰۰۰
۴۳,۰۰۰۵۰%
تومان