بریدههایی از کتاب وحشی
۴٫۳
(۲۲۱)
او کار میکرد و کار میکرد و کار میکرد، ولی همچنان فقیر بودیم.
فرشاد در سرزمین عجایب
ترس، تا حد زیادی، زادهٔ داستانهایی است که برای خودمان تعریف میکنیم،
kosar
ترس موجب ترس میشود. قدرت موجب قدرت.
kosar
قدرت تاریکی را دیدم. دیدم، که در واقع، گمراه شدهام و آن گمراه بودنم در سختترین شرایط زندگی باعث شده تا چیزهایی را متوجه شوم که پیشتر امکان نداشت متوجه شوم.
kosar
تنهایی برایم شبیه به یک اتاق نبود، بلکه تمام دنیای پهناور بود، و حالا در آن دنیا تنها بودم، آن هم بهنحوی که پیشتر هیچگاه نبودم. زندگی در چنین جای بزرگی، که حتی سقفی نداشت، باعث شده بود تا احساس کنم که دنیا هم بزرگتر است و هم کوچکتر. بهراستی، تابهحال گستردگی جهان را متوجه نشده بودم -حتی متوجه نمیشدم که گستردگی یک مایل چهقدر میتواند باشد- تا اینکه گستردگی هر مایل در حین پیادهروی برایم مشهود شد. و درعینحال، با وجود گسترگی، صمیمیت عجیبی را با مسیر احساس میکردم،
kosar
شاید بودن در میان زیبایی طبیعت ویراننشده به معنای آن بود که من نیز میتوانم ویران نشوم،
kosar
افکار جوانیام که حاکی از عدم تواضعم بود، حالا منزجرکننده بهنظر میرسید.
kosar
همچون همهٔ چیزهای بدیهیای که حالا بهعلت در دسترس نبودن، برایم لذتبخش بودند
kosar
بهیاد آوردم که این دریاچه روزی کوه مازاما بوده است. این دریاچه روزی، کوهی بوده که ۱۲۰۰۰ پا ارتفاع داشته و سپس قلبش نابود شده. این دریاچه روزی خاکستر و گدازه و سنگ بوده. این دریاچه روزی یک کاسهٔ خالی بوده که صدها سال طول کشیده تا پُر شود. ولی هرچهقدر میکوشیدم، اثری از آنها نمیدیدم. نه کوه و نه بیابان و نه کاسهٔ خالی را. آنها دیگر آنجا نبودند. آنجا فقط آرامش و سکوت آن آب وجود داشت: چیزی که کوه و بیابان و کاسهٔ خالی، پس از آغاز التیام به آن تبدیل شدند.
kosar
این زندگی من بود؛ همچون تمام زندگیها، اسرارآمیز و بدون بازگشت و مقدس. خیلی خیلی نزدیک، بینهایت قابل لمس، تماماً متعلق به من.
kosar
همان لحظه که طالعبین به من گفت پدرم به من آسیب زده است، همه اتفاقهایی که در طول زندگیام رخ داده بود، در ذهنم، در هم آمیختند.
«مجروح شده؟» تمام چیزی که گفتم همین بود.
پَت گفت: «آره. و تو هم مجروح شدی. این کاریه که پدرها، وقتی جراحتهاشون درمان نشه، انجام میدن. اونا بچههاشون رو هم مجروح میکنن.»
leylak
آره. و تو هم مجروح شدی. این کاریه که پدرها، وقتی جراحتهاشون درمان نشه، انجام میدن. اونا بچههاشون رو هم مجروح میکنن.
sr farhadi
میدانستم که اگر اجازه دهم ترس بر من غلبه کند، سفرم نابود میشود. ترس، تا حد زیادی، زادهٔ داستانهایی است که برای خودمان تعریف میکنیم، بنابراین تصمیم گرفتم تا به خودم داستانی متفاوت از داستانی که به یک زن گفته میشود، بگویم
mojtaba m1994
سرگردان شده از مسیر درست، منحرف شده از راه مستقیم، گُم شدن، وحشی بودن
♡Leyli
نمیتوانستم به آنها بفهمانم که چرا همهچیز را نابود کردهام. تنها چیزی که آنها میگفتند این بود که، اما تو خیلی خوشحال بهنظر میرسی! و این حقیقت داشت: ما خوشحال بهنظر میرسیدیم. درست مانند وقتی که مادرم مُرد و میکوشیدم جوری رفتار کنم که انگار همهچیز روبهراه است.
غم و اندوه چهرهای ندارد!
♡Leyli
در روزهای گذشته، در معرض حملهٔ یک گاو شاخبلند قرار گرفته بودم. براثرِ حوادثِ ناگوار و افتادنهای متوالی، بدنم زخمی و کبود شده بود. مسیر خود را در جادهای که کوهش بهزودی منفجر میشد تغییر داده بودم. مایلها در بیابانها پیادهروی کرده بودم، از کوههای بیشماری بالا و پایین رفته بودم. روزها را بدون دیدن فرد دیگری سپری کرده بودم. باعث شده بودم پاهایم تاول بزنند، بهقدری بدنم را ساییده بودم که از آن خون جاری شده بود، و مایلها در بیابانهای پُرفرازونشیب، فقط خودم را حمل نکرده بودم، بلکه کولهپشتیای را حمل کرده بودم که سنگینیاش بیشتر از نصف وزنم بود. و همهٔ این کارها را بهتنهایی انجام داده بودم.
این چیز با ارزشی بود، درست است؟
saba284
«وظیفهٔ پدرها اینه که به بچههاشون یاد بدن که چطوری جنگجو باشن. به اونا اطمینان بدن تا از جاشون بلند شن و با زندگی بجنگن. اگه اینارو از پدرت یاد نگیری، باید خودت به خودت یاد بدی.»
نیلوفر
آزارم میدادند: تمام وقتهایی که مهربانیاش را با نگاهم مسخره میکردم یا وقتهایی که دستی به شانهام میکِشید و خودم را عقب میکشیدم؛ مواقعی که میگفتم: «تعجب نمیکنی که من از بیستویک سالگی تو خیلی پُختهتر هستم؟» افکار جوانیام که حاکی از عدم تواضعم بود، حالا منزجرکننده بهنظر میرسید. من احمق و متکبر بودم و، در همین حین، مادرم را از دست دادم.
بهناز
بهطور همزمان هم چیزی کوچک و هم چیزی عظیم بهنظر میرسید، همچون همهٔ رازهایی که همیشه به خودم میگفتم، هرچند که هنوز معنای آن را نمیدانستم.
سعیدا
چندین شعری که داخلش بود یکیدو سطری را خواندم، هر کدام از آنها بهشدت آشنا بودند و بهطرز عجیبوغریبی به من احساس آرامش میدادند. آن سطرها را هر روز، حین پیادهروی زیرِ لب زمزمه میکردم. اغلب، دقیقاً نمیفهمیدم که منظورشان چیست، و درعینحال به طریقی معنایشان را بهطور کامل میفهمیدم. انگار تماماً در برابرم قرار داشت و درعینحال از درک من خارج بود. معناهایشان همچون ماهیای بود که در زیر سطح آب قرار گرفته باشد و من میکوشیدم تا با دستهای خالی آن را بگیرم -خیلی نزدیک و قابل لمس و متعلق به من- و وقتی دستم را دراز میکردم فرار میکرد.
سعیدا
حجم
۶۱۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۴۸ صفحه
حجم
۶۱۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۴۸ صفحه
قیمت:
۸۶,۰۰۰
۴۳,۰۰۰۵۰%
تومان