تیری به اتفاق رها میشود
شتابناک پر برمیگیرد
بی آنکه بداند
به کجا خواهد نشست.
برگی خشک که تندباد
او را از درخت میگیرد
و هیچکس نمیداند
خانهٔ آخرش کجاست.
موجی بزرگ که باد میزایدش
بر بستر دریا
و راه میافتد، بی آنکه بداند
کدام ساحل را پی میگیرد.
چراغی که با دایرههای رو به پایان
سوسو میزند
و یارای آنش نیست که بگوید
واپسین درخشیدن کجاست.
اینها همه منم، در پرسههای زندگیام
بی آنکه بدانم
از کجا آمدهام
و گامهایم مرا به کجا میبرند...
مهرشاد
این حال این روزهاست
که میگذرند
یکی پس از دیگری
امروز مثل دیروز
بدون شادی یا اندوه...
آه...
گاهی بر ملال گذشتهام حسرت میخورم
شاید تلخ باشد
اما دستکم در ملال
زندگی جریان دارد...
mobina
او قلب مرا
در دستانش، نگه میدارد
شاید هم جایی دیگر
اما نه هرگز درون سینهاش.
sarasoolar
درد، زخمش را بر روی قلب حک میکند، نه بر پیشانی...
i_ihash
این جامه به ظاهر تازه است
اما از درون کهنه شده
و آرزوهای مُردهام نشانی از همیناند
درد، زخمش را بر روی قلب حک میکند، نه بر پیشانی...
mobina
تا زمانی که چشمانی
آینهٔ چشمان دیگرند
تا زمانی که لبان آهدیده
به داد لبهایی که آه میکشند، می رسند
تا زمانی که دو تن
در بوسهای یکی میشوند
تا زمانی که زنی زیبا هست
شعر خواهد بود...
sarasoolar
و لبانت، به آغوش کشیدند
لبهایم را...
Ehsan Agp
شعر چیست؟
این را تو میپرسی، هنگام که آبی چشمانت را به من دوختهای
شعر چیست؟
از من میپرسی؟
شعر، خودِ تویی...
Ali
درد، زخمش را بر روی قلب حک میکند، نه بر پیشانی...
Zara
اگر تنها یک رویا وجود داشت
طولانی و عمیق
رویایی که تا دم مرگ ادامه داشت؛
خوش داشتم که رویای عشق تو و من باشد...
pejman