وقتی افق را میبینم
که به ابری زرین و درخشان
رنگ میبازد
به خیالم میتوانم زمین محنتبار را ترک بگویم
و در ابرها شناور شوم
Smrldo
افسوس که راست میگفت
این حقیقت است که او قلب مرا
در دستانش، نگه میدارد
شاید هم جایی دیگر
اما نه هرگز درون سینهاش.
Smrldo
تا زمانی که چشمانی
آینهٔ چشمان دیگرند
تا زمانی که لبان آهدیده
به داد لبهایی که آه میکشند، می رسند
تا زمانی که دو تن
در بوسهای یکی میشوند
تا زمانی که زنی زیبا هست
شعر خواهد بود...
Arezuwishi
موجی بزرگ که باد میزایدش
بر بستر دریا
و راه میافتد، بی آنکه بداند
کدام ساحل را پی میگیرد.
چراغی که با دایرههای رو به پایان
سوسو میزند
و یارای آنش نیست که بگوید
واپسین درخشیدن کجاست.
اینها همه منم، در پرسههای زندگیام
بی آنکه بدانم
از کجا آمدهام
و گامهایم مرا به کجا میبرند...
Arezuwishi
آهها بادند
و با باد میروند
اشکها آباند
و به دریا میریزند
با من بگو
هنگام، که عشق فراموش شود
به کجا میرود؟
Arezuwishi
وقتی افق را میبینم
که به ابری زرین و درخشان
رنگ میبازد
به خیالم میتوانم زمین محنتبار را ترک بگویم
و در ابرها شناور شوم
وقتی به آسمان شب خیره میشوم
و لرزش ستارهها را
همانند چشمان درخشندهٔ آتش مینگرم
انگار میتوانم تا آنها بالا بروم
در روشناییشان غرق شوم
و با بوسهای آتشین
به آنها بپیوندم
در این دریای تردید
به سختی میدانم به چه چیز مومنم.
با این همه
این رویاها با من میگویند
که چیزی آسمانی درون من است...
سوفی
آهها بادند
و با باد میروند
اشکها آباند
و به دریا میریزند
با من بگو
هنگام، که عشق فراموش شود
به کجا میرود؟
❦︎𝑭𝒂𝒓𝒏𝒂𝒛❦︎
همواره در شب
تصویری هست
که راه مسافر را گم میکند.
خودم را میبینم
که در امتداد چشمهایت
به سفر میروم
به کجا اما..؟
نمیدانم...
سوفی