بریدههایی از کتاب نفس عمیق
۳٫۸
(۵۱)
ولی حتی عاقلترین بندهٔ خدا رو این سیاره هم نمیتونه تمام مشکلات رو پیشبینی کنه.
کاربر ۶۸۸۴۶۹۹
چیزی احمقانهتر هم وجود داشت: یک ماه بعد یا کمی بعدتر، وقتی هوا سرد شد. مگی خشککنندهٔ هوای زیرزمین را مثل هر سال خاموش کرد و حتی این غیاب هم تکانش داد. او کاملاً شخصی و بدون هیاهو برای غیاب یک صدای ثابت و همیشگی که از زیرزمین خانه میآمد سوگواری کرده بود. چه بلایی سرش آمده بود؟ خودش تعجب کرده بود. واقعاً قرار بود در ادامهٔ زندگیاش برای هر چه از دست میداد یکسان سوگواری کند؟ عروسش، نوهاش، گربهاش، و دستگاهی که هوا را خشک میکرد! آیا پیر شدن این بود؟
atoosa
شاید زندگیاش دقیقاً همان چیزی نبود که در هجدهسالگی تصور کرده بود، ولی زندگیِ چه کسی عین رؤیاهایش میشود؟ زندگی اغلب آدمها همینطوری پیش میرود، مگر نه؟
atoosa
فکر کرد غریبترین صفتِ مرگ پرحاشیه بودنش است. باعث میشد دیگران بفهمند واقعاً زندهاند. شاید علت اینکه هر روز صبح صفحات آگهیهای ترحیم روزنامهها را میخواند و دنبال اسم آشناها میگشت همین بود. علت صحبتهای درگوشی و مغموم با همکارانش در خانهٔ سالمندان وقتی یکی از بیماران را با نعشکش میبردند، همین بود؟
atoosa
«فریزبیات تو تاریکی نور میده؟ من فکر کنم دیدم بعضی از فریزبیها نور میدن.»
لیروی گفت: «اینکه نمیده.»
مگی خوشحال گفت: «آها! پس چطوره ما یه دونه از اونا که نور میده برات بخریم.»
لیروی فکر کرد و بالاخره پرسید: «خب من چرا تو تاریکی فریزبی بازی کنم؟»
مگی گفت: «سؤال خوبیه.»
Gisoo
آقای اوتیس گفت: «دقیقاً درست میگین، تازه در بارهٔ ما که اصلاً دولوث خواب دیده بود. حتی منم خواب ندیده بودم. خواب دیده که من رو مبل سلطنتی خانوم وایساده بودم، که روکشاش رو خودش تکتک گلدوزی کرده، به من گفته بیام پایین از رو مبل، ولی من که اومدم پایین پا گذاشتم رو شال کشمیر و دامن ملیلهدوزیشدهش، از کفش من نخ ابریشم آویزون بوده و تکههای روبان. بعدم سر صبحی به من میگه ’همیشه کارت همینه.‘ من گفتم ’مگه من چیکار کردم؟ نشون بده من چیکار کردم، نشون بده پامو رو کدوم یکی از اینا گذاشتم.‘ برگشته به من میگه ’دانیل اوتیس تو از اون مردای جونسختی، من اگه میدونستم قراره اینهمه سال تو رو تحمل کنم، موقع ازدواج یه کمی بیشتر فکر میکردم.‘ من گفتم ’اگه همچین فکری میکنی که من میرم.‘ برگشته میگه ’خرتوپرتات یادت نره.‘ بعدم من رفتم.»
Gisoo
فوریه بود و پیادهروها سراسر یخ زده، دویدن محال بوده. آیرا، در حال بازگشت از کار، از دیدن پسر جوانی که با زحمت به سمتش میدوید و کیف قرمز مگی از شانهاش آویزان بود و با سرعت حلزون به سمتش میآمد تعجب کرده بود. پشت سر سارق مگی بود، که زبانش از دهانش بیرون افتاده بود و حواسش به تکتک قدمهایش بود که کلهپا نشود. دو نفر آنها شبیه کسانی بودند که با پانتومیم ادای به زحمت راه رفتن درمیآورند، ولی از جایشان تکان نمیخورند. در واقع، حالا که آیرا فکر کرد، صحنه کمی هم کمدی بود. لبهایش پریدند، لبخند زد.
Gisoo
اینکه عمر عزیزت را صرف کسانی کنی که به محض اینکه از کنارشان میروی فراموشت میکنند اسراف زندگی بود،
M Kzi
اینکه عمر عزیزت را صرف کسانی کنی که به محض اینکه از کنارشان میروی فراموشت میکنند اسراف زندگی بود،
M Kzi
مگی خوشحال گفت: «آها! پس چطوره ما یه دونه از اونا که نور میده برات بخریم.»
لیروی فکر کرد و بالاخره پرسید: «خب من چرا تو تاریکی فریزبی بازی کنم؟»
مگی گفت: «سؤال خوبیه.»
صاد
حجم
۳۱۵٫۹ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۴۰۴ صفحه
حجم
۳۱۵٫۹ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۴۰۴ صفحه
قیمت:
۲۰۲,۰۰۰
۱۴۱,۴۰۰۳۰%
تومان