از همهچی بدم اومده. تو خیابون، تو کوچه که راه میرم، حالم به هم میخوره انگار از همهچی فاضلاب زده بیرون. سرم رو میندازم زیر عینهو گاو میرم. به هیچی نمیتونم فکر کنم... یعنی تا میآم فکرم مشغول یه چیزی بشه، میرم تو فکرهای دیگه. مثلاً دارم به این لیوانه فکر میکنم یهو تو فکرهای عجیبی میرم. مثلاً فکر میکنم دارم میافتم ته دره، زیر پام خالی میشه.
م. مطلق
خسته شدهایم دیگر؛ نه میخواهیم چیزی ببینیم، نه چیزی بشنویم. میخواهیم بلند شویم و سالن نمایش را ترک کنیم، اما سرجای خود نشستهایم.
... و کابوس از همین جا آغاز میشود.
م. مطلق
از همهچی بدم اومده. تو خیابون، تو کوچه که راه میرم، حالم به هم میخوره انگار از همهچی فاضلاب زده بیرون. سرم رو میندازم زیر عینهو گاو میرم. به هیچی نمیتونم فکر کنم... یعنی تا میآم فکرم مشغول یه چیزی بشه، میرم تو فکرهای دیگه. مثلاً دارم به این لیوانه فکر میکنم یهو تو فکرهای عجیبی میرم. مثلاً فکر میکنم دارم میافتم ته دره، زیر پام خالی میشه.
م. مطلق