بریدههایی از کتاب زندگی خوب
۴٫۶
(۱۶)
در خود شگفتی هم گونهای شگفتی هست، شگفتی ناشی از این حقیقت که مردمان گوناگون شگفتی را در چیزهای گوناگون مییابند، که آنچه در کسی شگفتی برمیانگیزد ممکن است در نظر کسی دیگر حماقتبار یا کسالتبار باشد. همین که چرا کسی میدود تا درختی را در آغوش بکشد و دیگری تنهاش را بررسی میکند تا ببیند چهطور میتواند قطعش کند از تفاوت اندوختهٔ بیپایان خاطرهها، نیازها و هدفهای آن افراد ناشی میشود. جیمز اما تردید نداشت که باید، پیش از آنکه دیگران را قضاوت کنیم، به هرآنچه شگفتیشان را برمیانگیزد احترام بگذاریم. او این واقعیت را که ما احترام گذاشتن به احساسات دیگران را دشوار مییابیم «نابینایی نوع بشر» مینامید. اما این آفتی است که میتوان آن را آسان از میان برداشت. فقط کافی است سگی را تماشا کنید و شور و شعفی را که از پیدا کردن یک استخوان، یک تیر چراغ برق، یا یک پرچین مرطوب به او دست میدهد ببینید تا بفهمید که ویژگی همگانیِ موجودات ذیشعور را نمیتوان در آن چیزی یافت که مهم و ارزشمند مییابند، بلکه میتوان در این واقعیت یافت که آن چیز مهم و ارزشمند را در همین دنیای اطرافشان مییابند.
Ahmad
جیمز مینویسد:
همچنانکه وردزورث، سرشار از شادی درونیِ غریبش و بنابراین پذیرای زندگی رمزآمیزِ طبیعت اطرافش، گام برمیداشت، همسایگان روستاییاش سخت سرگرم کار خود بودند ـــ کار زمینها و گوسفندها و پرچینهاشان ـــ و حتماً او را شخصیتی مبتذل و ابله میپنداشتند. مسلماً به ذهن هیچکدامشان خطور هم نکرد که از خود بپرسند درون این مرد چه میگذرد و این درونیات ممکن است چه ارزشی داشته باشند. و، با این حال، زندگی درونیِ او بار ارزش و معنایی را به دوش میکشید که روح دیگران را هم تغذیه میکرد و امروزه هم کماکان آنها را غرق شادیِ درون میسازد.
Ahmad
چهگونه است که واقعیتی که در نظر یک شخص عادی جلوه میکند میتواند در نظر شخصی دیگر فوقالعاده باشد؟ چرا یک دانهٔ شن به چشم من تنها ذرهای سیلیسیُمی است در حالی که در نظر ویلیام بلِیکِ شاعر بازتاب بلورینش تصویری از جهان را در خود دارد؟ به عقیدهٔ جیمز، این تفاوت محصولِ محدودیتهای فردیِ ماست. مخلوقی که ظرفیتهای نامحدود برای تجربه کردن دارد سراسر جهان را شگفتانگیز مییابد، درحالیکه موجوداتِ تماماً میرا چنین نگاهی را سنگین و طاقتفرسا مییابند، مانند زل زدن به نور خورشید که کورشان میکند. اینگونه است که ما شگفتیهایمان را هم سهمیهبندی میکنیم، و این روندی ناخودآگاه است ناشی از سرشت و سابقهمان. و خطرش آنجاست که خودمان را هم بهشدت سهمیهبندی میکنیم شاید از ترس آنکه تجربهٔ شگفتیها آشفتهمان سازد. اما، در نتیجهٔ آن، از زندگی چیزی نمیماند مگر مجموعهای از مسئولیتها و ضرورتها. ولی اگر بتوانیم سرخوشیِ یافته در همان یک مایهٔ شگفتی را پرورش دهیم، آن خوشی میتواند دیگر بخشهای زندگیمان را هم از خود لبریز سازد و احساسمان را به آنها جلا و تازگی بخشد. مثلاً گاهی که عاشق میشویم جهان به تمامی پیش چشممان روشنایی میگیرد.
Ahmad
ما نمیدانیم چه داریم تا وقتی که آن را از دست میدهیم. برایمان دشوار است که اعتراف کنیم تا چه حد آسیبپذیریم، که چیزهای خوبِ زندگی تا چه حد میتوانند گذرا باشند، تا هنگامی که دانش عشق ناپایداری و ارزندگی آنها را بر ما آشکار سازد. و خِردی که در این میان نصیبمان میشود تنها به این سبب ارزشمند نیست که وضع ناگوارمان را بر ما آشکار میسازد، بلکه چون خِردی است بر پایهٔ عطوفت و میتواند، به سود دیگر مردمان، در مسیری دیگر هدایت شود و به شکلِ شفقت به همنوع بروز یابد. شاید به همین خاطر باشد که بسیاری از حکایتهای موجود در ادبیات و متون مذهبی تنها از خداوند رحیم حکایت ندارند، بلکه از اساطیری هم حکایت دارند که رحمت و شفقتشان زادهٔ رنج و عذابی است که میکشند. زئوس در سوگ پسرش مینشیند و مسیح بر صلیب رنج میبرد. یک بوداییِ بهکمالرسیده راه رهایی از مصائب زندگی را یافته است، اما در جایگاهی والا بازمیگردد تا آنانی را که هنوز اسیرِ توهماتِ خویشاند یاری رساند.
و دانش عشق جنبهٔ دیگری هم دارد که در ضمن کلیدی است برای وسعت بخشیدن به انسانیتمان و نیز برانگیختنِ شگفتیمان نسبت به خود زندگی: همدلانه به کسی نزدیک شدن و با او در مقام کسی که شایستهٔ توجه و مراقبت است برخورد کردن بهمعنای به رسمیت شناختن انسانیت اوست
Ahmad
ناسبام به همراه فیلسوفی دیگر به نام آمارتیا سِن ۱ در مورد «رویکرد قابلیتمدار» ۲ برای سنجیدن کیفیت زندگی بشر مطالعه کردهاند، رویکردی که معیار سنجش رشد و توسعهٔ ملی را «تولید ناخالص ملی» در نظر نمیگیرد، بلکه آنچه در نظر میگیرد این است که جامعه تا چه حد به افرادش امکان میدهد تا «قابلیتها» ی اساسیشان را پرورش دهند، کار کنند، بازی کنند، سازمان دهند و عشق بورزند.
Ahmad
«در زیرِ تمام گفتارهای لازم برای هر امری، سکوتی برتر پنهان است. سکوت همانقدر در عمق میگذرد که ابدیت، و کلام همانقدر در سطح میگذرد که زمانِ در گذر.»
توماس کارلایل
Ahmad
برای شنیدن اجرایی از سمفونی دوم مالر ـ «رستاخیز» ــ به محوطهای بسیار وسیع در کلیسای جامع وستمینسترِ لندن رفته بودم. اثری جاودانی و پرشور که دریافتم در عین حال سکونی عمدی هم در آن گنجانده شده است. مالر دستورالعملی ویژه برای اجرای آن به جا گذاشته است که بنا بر آن پس از نخستین موومان بلند، که تأملی طولانی است بر مرگ، باید سکوتی پنج دقیقهای حاکم شود. او حس میکرده که، پس از فوران عواطفِ آن موومان، یک وقفهٔ طولانی برای شنونده لازم است و در آن سکون و سکوت است که تأثیر واقعیِ آن موسیقی حس میشود. این توصیهٔ مالر معمولاً نادیده گرفته میشود، اما در اجرایی که من در آن حضور داشتم، رهبر ارکستر فکر کرده بود بد نیست آن را امتحان کند، و به حاضران هم توضیح داد که قرار است چه اتفاقی بیفتد.
اما نتیجه نداد. یادم میآید زنی که کنار من نشسته بود کیفدستیاش را باز کرد و شروع کرد به باز کردن زرورق یک آبنبات. کسی دیگر در سمت دیگرِ او روزنامهٔ عصر را از کیفش درآورد و شروع کرد به ورق زدن. در طول آن پنج دقیقهٔ طولانی، تنها ثانیههایی پیش آمد که حاضران به آن سکون و سکوتی که باید، دست یافتند.
و در بیشتر لحظات، آن سکوت بیحاصل انباشته بود از صدای خشخشها و حواسپرتیها.
Ahmad
چرا رواقیون نام فلسفهشان را از چیزی گرفتند که شاید امروزه آن را مراکز خرید بنامیم؟ پاسخ آن است که رواقیون آشکارا بر این عقیده بودند که خوب زیستن را باید در دلِ زندگی روزمره آموخت. اگر زندگی خوب را نتوان در هیاهوی بازار به کار بست، آن زندگی ارزش زیستن ندارد. پس راهحل همانا فضیلتهای مربوط به امورعملی بود.
رواقیون بهویژه علاقهمند بودند که بدانند انسان چهگونه به آنچه برایش اتفاق میافتد واکنش نشان میدهد. اگر واکنش مناسب نشان بدهی در مسیرِ کشفِ زندگی خوب قرار داری، و اگر واکنش نامناسب بروز دهی چیزی مهم و ضروری هست که باید بیاموزی.
Ahmad
مسئلهٔ حیاتی آن است که مدارا با گسترش تنوع در آدمیان در ارتباط است، گسترشی نه حاصل ایدههای مربوط به اصلاحات سیاسی، که حاصل درک این حقیقت که بشر جایزالخطاست. پاسخ کامل نزد هیچکس نیست، و دلیل مخالفت آدمیان با یکدیگر هم همین است. تکثرِ موجود در زمانهٔ ما هم گواهی است بر اینکه جهانبینیِ هیچکسی کاملاً قانعکننده نیست.
ما به دیگران نیاز داریم چراکه تنها با وجود دیگران است که میتوانیم کجفهمیها و سوءتعبیرهامان را شناسایی کنیم. برعکس، کسانی که نمیتوانند با دیگران مدارا کنند کسانیاند که احتمالاً از اشتباهها و ضعفهای خودشان میترسند. به باورِ رابیندرانات تاگور: «تعصب سعی دارد حقیقت را صحیح و سالم در دست خود نگاه دارد؛ اما چنان میفشاردش که حقیقت میمیرد.» حالا تکلیف ما چیست؟ اینکه حقیقت را از چنگ خود رها سازیم.
Ahmad
ندای عصر روشنگری ـ «جرأتِ دانستن داشته باش!» ــ این پیامد را در بر دارد که جرئت کنید که بدانید شما هم ممکن است اشتباه کنید، و جرئت کنید که متفاوت باشید. آنکه صحبت میکند تنها برای اینکه خود را ابراز کند، و آزادی بیان را تنها در مورد خودش به کار میگیرد، هیچگاه هیچ تفاوتی را درک نخواهد کرد. آنکه به دیگران احترام نمیگذارد خود را رودرروی روشنگری قرار میدهد. جامعهٔ خوب اما عکس این است؛ جامعهٔ خوب جامعهای است که در آن مشخصهٔ ارتباطهای انسانی حسننیتهای میان افراد باشد. این دعوت به موافقت نیست، بلکه دعوت به درک متقابل است.
هنگامی که مردم میرنجند، این روند دچار وقفه میشود. هنگامی که فوراً جایی پناه میگیرند یا به قانون روی میآورند، انسانیت جمعیِ ما تحقیر میشود و روشنگری، به همراهِ استانداردی که اراسموس برای حضور در میدان مدارا وضع کرده است، آرام آرام از افق دیدمان محو میشود.
Ahmad
یک رابطهٔ زناشوییِ خوب بهمعنای مسئولیتپذیری در قبال یکدیگر است هنگامی که طرفین رابطه میخواهند به خاطر طرف مقابل، و درواقع به خاطر خودشان، با او همچون «تو» رفتار کنند نه «آن»، تا شاید خودشان هم در این رابطه «تو» شناخته شوند. از نظر بوبر، زناشویی خوب همچنین مستلزم تعهد و مسئولیتپذیری است چون برای آنکه ما خودمان هم فردی انسانی شناخته شویم باید دیگران به ما تعهد داشته باشند. ما فقط زمان حال را نداریم؛ گذشتهای داریم و آیندهای؛ پس هنگامی که قرار باشد در گسترهٔ زمانیِ وسیعی با هم زندگی کنیم، زناشویی خوب است چراکه رابطهمان را پایدار میکند.
Ahmad
طبقهبندی ارسطو بسیار به کار میآید.
سه گونهٔ دوستی
۱. نخستین گروه دوستاند چراکه پیش از هرچیز به حالِ هم مفیدند یا به کارِ هم میآیند ـ مانند رابطهٔ پزشک و بیمارانش، رئیس و کارمندانش، یا سیاستمدار و حامیانش؛ آنها خیرخواهِ یکدیگرند چون از رابطهشان با یکدیگر چیزی نصیبشان میشود. ارسطو میگوید که آنها طرف مقابلشان را به خاطرِ خودش دوست ندارند بلکه تا آنجا دوستش دارند که نفعی از او به آنها برسد. آنها حتی الزاماً نباید افراد مهربانی باشند تا این نوع خاص دوستی با مهربانیشان شکوفا شود. پس این نوع از دوستی تا هنگامی دوام مییابد که آن نفعی که اساس دوستی بر آن است کماکان میان طرفین دوستی ردوبدل شود. به همین دلیل است که، مثلاً، وقتی شما کارتان را عوض میکنید، بهندرت پیش میآید که از دوستیهای شکلگرفته در محل کار حتی یکیشان ادامه یابد. آن نفعی که زیربنای دوستی بوده ـ «کار» ی که طرفین با / برای هم انجام میدادهاند ــ دیگر وجود ندارد؛ پس دیگر دوستیای هم در کار نیست.
Ahmad
سیاست خوبیِ همگانی در مسیر بازسازی زیرساختهای زندگی جمعی عمل خواهد کرد: شهرداریها، نه کانونهای بهداشتی که عضو میپذیرند؛ حملونقل عمومی بهتر، نه اتومبیلهای شخصی بیشتر؛ مدارس دولتی، نه خصوصی؛ و غیره و غیره. چنین تغییر و تحولاتی نمیتوانند یکشبه روی دهند، بلکه هنگامی شروع میشوند که یاد بگیریم بار دیگر فضیلتهای مدنیمان را به کار گیریم. این تصوری از «خوبی همگانی» است که با روحیه و شخصیت بندیکت بسیار همساز است.
Ahmad
شکل نفیگرایانهٔ تردید در واقع اساس و مبنای پذیرای تازهها بودن است. و اینگونه نفیگرایی ضرورت است چراکه ما تنها میتوانیم به آنچه از پیش میدانیم و میفهمیم کاملاً «بله» بگوییم. پس استدلال نفیگرایانه، به شکلی شگفتانگیز و تناقضآمیز، این قابلیت را دارد که ما را به دنیاهایی تازه رهنمون سازد، بهسوی آنچه از درک و فهممان فراتر است، بهسوی تعالی.
و به همین ترتیب، اگر انسان تخیلش را کنار بگذارد و پشت کند به کاوشی که پرسشگریهای او امکانپذیر میسازد، نتیجهاش فرهنگی است تحلیلرفته، به آخر خط رسیده. و این پیامدِ ناتوانی در زندگی کردن با تردید است: از بهترینها ناامید میشویم و بهجای آن خوب را برمیگزینیم. جستوجوی حقیقت را کنار میگذاریم و به پاسخهایی عینی و عملی بسنده میکنیم. و پیوندمان قطع میشود با آنچه میتواند ارزش بسیار داشته باشد حتی اگر کماکان مبهم بماند؛ چراکه میترسیم از اینکه بابت جهلمان به سخره گرفته شویم، همچون برهانی مبهم و دور از ذهن برای یک معمای ریاضیِ حلنشده. اما در این میان، جهان انسانی، و همراه با آن روح و روان انسان، است که آهسته و پیوسته کوچک و کوچکتر میشود.
Ahmad
باخبر بودن از آنچه نمیدانیم هم موهبت است هم مصیبت. موهبت است از این نظر که ما را قدرت و انگیزه میبخشد تا بخواهیم که بیشتر و بیشتر بدانیم. و مصیبت است از این بابت که وقتی خسته میشویم از تردیدی که احاطهمان کرده است به نومیدی و استیصال میرسیم. پس فایدهٔ اینهمه چیست؟ عدم قطعیت خواهرِ استیصال و بیهودگی است. شِکوهای هستیشناختی است.
این امر همچنین توضیحدهندهٔ این واقعیت است که چرا تحجر و بنیادگرایی تا این حد میتوانند بشر را جذب خود کنند. وعدهٔ دروغینی که آنها میدهند نابودی ابدیِ هرچه تردید است.
Ahmad
انسان در بسیاری موارد دچار سرگردانی است: رضایت خاطر را کجا میتوانیم بیابیم؟ چهگونه میتوانیم سیاست به خرج دهیم؟ چرا چیزی هست که ما آن را جهان هستی مینامیم و نه جهانی هیچوپوچ؟ اما آنچه این سرگردانیها را مضاعف میسازد این است که شما به سرگردانیهاتان آگاهید؛ در بیخبریِ محض به سر نمیبرید، بلکه از بیخبریتان کاملاً باخبرید.
تیم هانت، زیستشناس بریتانیایی برندهٔ جایزهٔ نوبل، معتقد است که چنین چیزی در مورد علم و دانش هم صدق میکند. هانت میگوید علم و دانش مثل این است که سنگهایی را بغلتانید و هربار و هربار زیر هریک سنگی دیگر بیابید. و در ادامه توضیح میدهد: «هیچگاه کاملاً مطمئن نیستید کجایید. باید از همین غوطه خوردن در دریای ناشناختهها لذت ببرید، چون در غیر این صورت فایدهٔ اینهمه چیست؟»
سقراط هم در این مورد چنین نظری را مطرح میکند که باخبر بودن از آنچه نمیدانیم هم موهبت است هم مصیبت. موهبت است از این نظر که ما را قدرت و انگیزه میبخشد تا بخواهیم که بیشتر و بیشتر بدانیم. و مصیبت است از این بابت که وقتی خسته میشویم از تردیدی که احاطهمان کرده است به نومیدی و استیصال میرسیم. پس فایدهٔ اینهمه چیست
Ahmad
زندگی خوب، در هر زمانی، تا حد زیادی بسته به کیفیت داستانهایی است که پیرامون آن است. جامعهای که افسانهها و روایتهای غنی دارد جامعهای خواهد بود که در آن شکوفایی انسانها امکانپذیر است. جامعهای که روایتهایش را سانسور کند نهتنها به برهوتی فرهنگی تبدیل خواهد شد، که بیابانی خواهد شد خالی از زندگی انسانی. نکتهٔ کلیدی در این میان وجود تنوع است: تخیل اخلاقمدار ما در جنگل انبوه داستانها و حکایتها شکوفاتر از همیشه خواهد شد.
افزون بر آن، داستانگویی را پایانی نیست، که اگر پایانی بود ـ اگر داستانها تمامی داشتند ــ انسانیت ما سراشیب حقارت در پیش میگرفت. پس روایت گونهای مبارزهٔ منفی است، بازپسگیریِ آن چیزی است که گفته شده، تعهدیست به تداوم، مانعی است در برابر پایان. هدفْ یافتنِ روایتی غایی نیست که به محض گفته شدن دیگر بازگوییها را از گفته شدن بازدارد، بلکه فقط تداوم گفتن است. به همین ترتیب، فضیلتها و شخصیتهایی که داستانهای اخلاقمدار پرورش میدهند هیچگاه نمیتوانند با قطعیت توصیف شوند چراکه پیوسته باید در زندگیهای واقعی بازسازی شوند. پس زندگی اخلاقمدار، بنا به تصور، جستوجویی عقلانی برای یافتن قوانین و قواعد صحیح نیست، بلکه جستوجویی جسورانه است برای به پیش بردن داستان زندگی.
Ahmad
که زندگی خوب، در هر زمانی، تا حد زیادی بسته به کیفیت داستانهایی است که پیرامون آن است. جامعهای که افسانهها و روایتهای غنی دارد جامعهای خواهد بود که در آن شکوفایی انسانها امکانپذیر است. جامعهای که روایتهایش را سانسور کند نهتنها به برهوتی فرهنگی تبدیل خواهد شد، که بیابانی خواهد شد خالی از زندگی انسانی. نکتهٔ کلیدی در این میان وجود تنوع است: تخیل اخلاقمدار ما در جنگل انبوه داستانها و حکایتها شکوفاتر از همیشه خواهد شد.
افزون بر آن، داستانگویی را پایانی نیست، که اگر پایانی بود ـ اگر داستانها تمامی داشتند ــ انسانیت ما سراشیب حقارت در پیش میگرفت. پس روایت گونهای مبارزهٔ منفی است، بازپسگیریِ آن چیزی است که گفته شده، تعهدیست به تداوم، مانعی است در برابر پایان. هدفْ یافتنِ روایتی غایی نیست که به محض گفته شدن دیگر بازگوییها را از گفته شدن بازدارد، بلکه فقط تداوم گفتن است. به همین ترتیب، فضیلتها و شخصیتهایی که داستانهای اخلاقمدار پرورش میدهند هیچگاه نمیتوانند با قطعیت توصیف شوند چراکه پیوسته باید در زندگیهای واقعی بازسازی شوند. پس زندگی اخلاقمدار، بنا به تصور، جستوجویی عقلانی برای یافتن قوانین و قواعد صحیح نیست، بلکه جستوجویی جسورانه است برای به پیش بردن داستان زندگی.
Ahmad
ً شاید بهتر باشد که ـ با تمام جدیتی که به خرج میدهیم ــ کمی هم آن را به بازی بگیریم و، با چند روایت جایگزین، به آزمایش و تجربهگرایی بپردازیم، چراکه آنگاه میتوانیم اجبارها و احساساتی را وارد عمل / بازی کنیم که در صورتِ در پیش گرفتن رویکردی تکبُعدی / خطیتر به حاشیه رانده میشدند.
داستانها نوعی «بازی با زندگی» هستند. آنها به شما امکان میدهند تا احتمالات ضعیف را هم مورد توجه قرار دهید. داستانها موقعیتهایی را به شما پیشنهاد میکنند که در زندگی واقعی ممکن نیستند. محبوبیت داستانهای جنایی و کارآگاهی شاهدی هستند بر این مدعا که شما میتوانید، با ورودی خیالی به قلمرو هراس و جنایت، از امکانها و گزینههایی آگاه شوید که اگر در زندگی واقعی آنها را برمیگزیدید، مصائب و مخاطراتی جدی برایتان به بار میآورد.
در این میان، میتوان حقیقتی را کشف کرد: داستانها ـ که چنانکه از نامشان پیداست حاصل تخیلاند ــ فاقد تجربهٔ واقعی و فاقد حقیقت محضاند، و همین فقدانها آنها را از آنچه اسکار وایلد «واقعیتستاییِ مهیبِ نامعقول» میخواند رها میسازند. این رهایی یافتن بینهایت ارزشمند است چراکه فضایی خلاقه ایجاد میکند برای عزیمت از آنچه در زندگیتان مسئله است، از مسیرِ آنچه باید مسئله باشد، به مقصدِ آنچه میتواند مسئله شود.
Ahmad
میتوان داستانها را بازیهایی دانست که مردم میتوانند با روایتهای زندگیهاشان انجام دهند. بازیهایی که مانند بازیهایی که کودکان میکنند بسیار هم جدی هستند. قایمباشک را یادتان میآید؟ هیجانش در گم شدن و پیدا شدن است، و هرچه بیشتر طول بکشد تا پیدا شوید، هیجان بازی بیشتر و بیشتر میشود تا وقتی که سرانجام پیدایتان میکنند. به بیان دیگر، قایمباشک بازیای است که به کودک امکان میدهد تا در تنهایی با انزوایی که تجربه میکند کنار بیاید. اگر خوب از پس این بازی برآیید، شاید بعدها هم که بزرگ شدید، در زندگی بهتر بتوانید با احساس تنهایی کنار بیایید.
بازیهای روایتی این امکان را هم به شما میدهند تا اجبارها و احساسهایی را که درک کاملی از آنها ندارید و کاملاً هم در اختیار شما نیستند به بازی بگیرید. پس این بازیها با کارکردن تفاوت دارند. وقتی قرار است کاری انجام دهید، بر این اساس پیش میروید که کاری هست و باید آن را به سرانجام برسانید، کاری که میتوان آن را بهروشنی توصیف کرد، بهدقت مدیریت کرد، با جدیت پیگیری کرد ـ کاری قابل بررسی که میتوان هدفها و نتیجههایش را ارزیابی کرد.
Ahmad
حجم
۳۱۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۴۷ صفحه
حجم
۳۱۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۴۷ صفحه
قیمت:
۱۶۳,۰۰۰
۱۱۴,۱۰۰۳۰%
تومان