بریدههایی از کتاب سه شنبه ها با موری
۴٫۲
(۴۲۷)
مدتهاست که به شکلی ما رو شستشوی مغزی میدهند. میدونی چطور مغز مردم رو شستشو میدهند؟ مطلبی رو بارها و بارها تکرار میکنند. کاری که ما در این کشور میکنیم. داشتن دارایی چیز بدی نیست. پول بیشتر هم بد نیست. دارایی و ملک و املاک هم خوبه. هر چه بیشتر، بهتر. هر چه بیشتر، بهتر... اونقدر این مطلب رو تکرار میکنیم که دیگه کسی به چیزی جز اون فکر نمیکنه. اشخاص به قدری درگیر این مشغله ذهنی هستند که انگار چیز مهم دیگری وجود ندارد. در زندگیام هرجا رفتم آدمهایی رو دیدم که چیزهای جدید میخواهند. ماشین جدید، خونهٔ جدید، آخرین اسباب بازی ساخته شده. بعد هم موضوع رو با شما در میان میگذارند: «حدس بزن چی خریدم؟»، «حدس بزن چی گیرم اومد؟» میدونی برخورد همیشگی من با این مسئله چطور بود؟
به نظرم این مردم به قدری عطش عشق دارند که حاضرند به جای آنچه گیرشون نمیاد هر چیز دیگهای رو قبول کنند. اونها مادیات رو در آغوش میکشند. اما بیفایده است، نمیتونن جای خالی عشق رو با مادیات پر کنن. جای خالی آرامش، محبت و رفاقت، با مادیات پر نمیشه. پول جایگزین محبت نیست. قدرت هم جایگزین محبت و عشق نیست.
:)
«واقعیت اینه که بخشی از من در هر سن و سالی است. سه ساله هستم، پنج ساله هستم، سی و هفت ساله هستم، پنجاه ساله هستم و در عین حال از همهٔ این مراحل گذشتهام. میدونم که چه حس و کیفیتی داره. وقتی مناسب باشه دوست دارم که کودک باشم، وقتی هم مناسب باشه که یه مرد عاقل باشم، میخواهم یک پیر مدبر باشم. به تمام آنچه من میتونم باشم فکر کن. من در هر سن و سالی هستم. میفهمی؟»
سرم را پایین آوردم.
«چطور میتونم به سن و سال تو غبطه بخورم در حالیکه من هم روزی در سن و سال تو بودم؟»
***
«سرنوشت در برابر بسیاری از افراد سر تسلیم فرود میآورد،
این خود انسان است که خودش را به خطر میاندازد.»
اودن، شاعر مورد علاقهٔ موری
:)
- «خیلی ساده است. وقتی رشد میکنی و بزرگ میشوی، مطالب بیشتری میآموزی. اگر قرار بود در بیست و دو سالگی باقی بمونی، عقلت هم به همان اندازه باقی میموند. پیر شدن فقط فرسوده شدن نیست، بلکه رشد کردن هم هست. چیزی بیشتر از نزدیکتر شدن به مرگ است. همهاش جنبهٔ منفی نیست، جنبهٔ مثبت هم داره. میفهمی که باید بمیری و با این علم بهتر زندگی میکنی.»
گفتم: «بله، اما اگر پیر شدن تا این اندازه خوبه، چرا مردم همیشه میگن کاش هنوز جوون بودیم. کسی رو ندیدم که بگه کاش شصت و پنج ساله بودم.»
درحالیکه لبخند میزد، گفت: «میدونی این نشانهٔ چیه؟ زندگی ناموفق. زندگی بدون معنی و مفهوم. چون اگه به معنی و مفهوم برسی، دیگه دلت نمیخواد که به عقب برگردی، فقط میخوای به جلو بری. میخوای بیشتر ببینی، کارهای بیشتری بکنی. نمیتونی تا شصت و پنج سالگی صبر کنی. گوش کن، چیزی هست که تو و جوانترها باید بدونید. اگر همیشه با پیر شدن درگیر باشید، همیشه ناراضی خواهید بود، چون پیر شدن اتفاقیه که در هر صورت میافتد. و میچ...»
صدایش را پایین آورد.
«این یک حقیقته که سرانجام باید مرد.»
:)
«میچ، خیلی جالبه. از اونجایی که من آدم مستقلی هستم، تمام هدفم این بود که با تمام این محدودیتها بجنگم. اولش کمی خجالت میکشیدم، چون فرهنگمون میگه اگه نتونیم پشتمون رو پاک کنیم، باید خجالت بکشیم. اما با خودم فکر کردم که فرهنگ رو فراموش کن. من در بیشتر زندگیم، فرهنگ رو زیر پا گذاشتم. قرار نیست خجالت بکشم. چه اهمیتی داره؟ و میدونی عجیبتر از همه چیه؟»
:)
عشق موضوع خیلی مهمیه. همانطور که اودن، شاعر بزرگ ما میگه: «یکدیگر را دوست بدارید یا اینکه بمیرید.»
:)
موری دوباره گفت: «همه میدونند که روزی میمیرند، اما کسی هنوز به این باور نرسیده. اگر باور میکردیم، رفتارمون رو تغییر میدادیم.»
:)
یک معلم در جاودانگی تو اثر میگذارد؛ و هرگز نمیتوانی بگویی که این تاثیر چه وقت پایان میپذیرد.
:)
«میچ، فرهنگ ما تا زمانی که به مرگ نزدیک نشوی تو رو به فکر کردن به این مسائل تشویق نمیکنه. ما همگی به شدت درگیر مسائلی مثل شغل، خانواده، پول، پرداخت قسط، ماشین مدل جدید، تعمیر شوفاژ خراب و غیره هستیم و خودمون رو درگیر هزاران کار کوچک کردهایم. فقط به این دلیل که روزگارمان بگذرد. هیچوقت یاد نگرفتهایم که لحظهای عقب بایستیم، به زندگی نگاه کنیم و از خودمون بپرسیم که واقعا زندگی در همین چیزها خلاصه میشود؟ همین است؟ آیا در این میان چیزی گم نکردهایم؟»
:)
گاه آنچه را میبینی باور نمیکنی. مجبوری آنچه را که احساس میکنی باور کنی و اگر قرار باشد کاری کنی که دیگران به تو اعتماد کنند، باید احساس کنی که تو هم میتوانی به آنها اعتماد کنی، حتی وقتی در تاریکی هستی، حتی وقتی سقوط میکنی.
:)
اون تجربهایه که از تو یه آدم مسئول و کامل میسازه. اگر میخواهی عشق ورزیدن رو یاد بگیری، در این صورت باید بچهدار بشی
zeynab
«و روبهرو شدن با مرگ باعث تغییر تمام اینها میشود؟»
- «آه بله. همهٔ تعلقات رو دور میریزی و فقط به ضروریات میپردازی. وقتی بدونی داری میمیری، جور دیگهای به چیزها نگاه میکنی.»
zeynab
اگر چگونه مردن رو یاد بگیری، چگونه زندگی کردن رو هم یاد میگیری
zeynab
همه میدونند که روزی خواهند مرد. اما کسی هنوز به این باور نرسیده
zeynab
«مهمترین چیزی که تو زندگی باید بدونی اینه که چطور به دیگران عشق بورزی و چطور محبتشون رو پذیرا باشی.»
zeynab
«خیلیها زندگی بیمعنای دارند. به نظر نیمه خواب میرسند، حتی وقتی کاری را میکنند که به نظرشان مهم است. به این دلیل که آنها دنبال چیزهای اشتباهی هستند. برای اینکه به زندگی خود معنا ببخشید باید دیگران را عاشقانه دوست بدارید، خودتان را وقف دنیای اطرافتان کنید و چیزهایی خلق کنید که به زندگی شما معنا و مفهوم ببخشد.»
zeynab
«عشق برنده میشود، همیشه عشق برنده است.»
zeynab
«زندگی مجموعهای از کشمکشهای متضاد است. گاهی وقتها دلت میخواد کاری بکنی، اما مجبوری کار دیگری انجام بدی. از چیزی ناراحتی اما میدونی که نباید باشی، یه وقتهایی فقط به فکر منافع خودت هستی، درحالیکه میدونی نباید باشی. کشمکشهای متضاد مثل کشیدن یک استیک میمونه. همهٔ ما جایی در این میان زندگی میکنیم.»
zeynab
«مرگ پایان زندگیه نه خاطره و یادها.»
Melika
اما عشق فرق میکنه. عشق یعنی تو در مورد وضعیت دیگران طوری نگران باشی که انگار وضعیت خودته.
Melika
: «در زندگی چیزی به نام خیلی دیر شده وجود ندارد
Melika
حجم
۱۱۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۶۷ صفحه
حجم
۱۱۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۶۷ صفحه
قیمت:
۳۶,۰۰۰
تومان