بریدههایی از کتاب دختری که اسمش را دوست نداشت
۴٫۴
(۶۷)
«یه چیزی اومد تو ذهنم، گفتم...» یکی از حرفهای آدمبزرگها که هیچوقت از آن سر درنیاورده بود، همین بود. وقتی که آدمها خودشان کلمهها را انتخاب میکنند، «تو ذهنم اومد» چه معنایی میتواند داشته باشد؟! مگر جملات میتوانند همینطور سر خود راه بیفتند و بیایند توی ذهن آدم؟
ملیکا بشیری خوشرفتار
«ناراحت نباش، گاهی بهترین دانشآموزها هم نمرات پایینی میگیرن. گاهی هم عاقلترین آدمها تو کار خودشون درمیمونن! پدران ما چه خوب گفتهاند که ’دست بالای دست بسیار است‘.»
«یعنی چی؟»
«یعنی هیشکی همهچیز رو نمیدونه. اگه تو در زمینهای مهارت زیادی هم داشته باشی، حتماً یکی هست که از تو بهتر باشه.»
ملیکا بشیری خوشرفتار
اهالی این خانهها مدام مشغول نظافت بودند. شیشهها را دستمال میکشیدند و قالیها را جارو میکردند. به نظر او خیابانها و میدانها به این اندازه تمیز نبودند. شمعدانیگل دلیلش را نمیفهمید. آدمها به تمیزی خانهٔ خودشان اهمیت میدهند اما با شهرهایی که در آنها زندگی میکنند، خوب تا نمیکنند. از شیشه ماشینهایشان قوطیهای خالی را به بیرون پرت میکنند؛ پوست تخمه را بر زمین میریزند و بعد از پیکنیک آشغالهایشان را رها میکنند. آنها چطور میتوانند در خانههایشان اینقدر تمیز، اما در کوچه و خیابان تا این اندازه بیمبالات باشند؟! این هم یکی از معماهای دنیای آدمبزرگها بود که نمیتوانست حلش کند.
ملیکا بشیری خوشرفتار
بالا رفتن از راهپلهها را دوست داشت. چون اینطوری میتوانست تصور کند که زندگی مردم پشت درهای بسته چگونه جریان دارد.
ملیکا بشیری خوشرفتار
یک بار با پدرش در بارهٔ این مسئله صحبت کرده بود. حسنآقا خندیده بود و گفته بود: «دخترم، سرِ کار رفتن خیلی سختتر از مدرسه رفتنه. تو مدرسه هر روز چیزهای تازه یاد میگیرین... زنگ تفریح که میشه، تو حیاط با همدیگه بازی میکنین... روزهای آدمبزرگها همهش شبیه هم و تکراریه. بازی هم نمیکنن. بزرگ بودن خیلی کسلکنندهس.»
و شمعدانیگل گفته بود: «کسلکنندهس؟!» در نظر او بزرگ بودن به معنای «آزاد بودن» بود. آزادی چگونه میتواند کسلکننده باشد؟
ملیکا بشیری خوشرفتار
زندگی آدمبزرگها خیلی آسان است، اما آنها متوجه این مسئله نیستند. چون یادشان رفته که در بچگی چه بدبختیهایی کشیدهاند! اگر آن دوران را دوباره به یاد بیاورند، خواهند فهمید که چقدر خوششانسند. ولی آنها فقط بلدند از زندگی شکایت کنند.
ملیکا بشیری خوشرفتار
اصلاً مگر بچه بودن به معنای کنجکاو بودن نیست؟
ملیکا بشیری خوشرفتار
شمعدانیگل نشنیده گرفت. چه میشود کرد؟ بعضی آدمها اینطوریاند دیگر، فقط میخواهند دیگران را اذیت کنند و حرفهای آزاردهنده بزنند. کار عاقلانه در برخورد با چنین آدمهایی این است که زیاد جدیشان نگیریم.
ملیکا بشیری خوشرفتار
کاش به جای اینکه در کلاس درس ریاضی، میان آن همه آدم، از معلم حرفهای تلخ و تحقیرآمیز بشنود، میپرید وسط اطلس و دنیا را میگشت...
ملیکا بشیری خوشرفتار
میخواست وقتی که بزرگ شد، تمام آن کشورها را از نزدیک ببیند. به هر حال برای اینکه دنیا را بگردی، لازم نیست حتماً پرنده باشی.
ملیکا بشیری خوشرفتار
شمعدانیگل از اینکه دنیا گِرد است، خوشحال بود. چه خوب که به شکل مثلث یا مستطیل نبود؛ یا مربع، یا پنجضلعی، نُهضلعی یا منشوری. چه خوب که گوشههای تیز نداشت. میتوان زمین را به خاطر گرد بودنش راحت بغل کرد. فاصله همهٔ نقاط آن از مرکز به یک اندازه است. آدم میتواند خشکیهای زمین را قدمزنان و دریاهایش را شناکنان طی کند. اگر پرنده باشی، میتوانی از این سرِ زمین تا آن سرش را پرواز کنی. هر وقت هم که خسته شدی، میتوانی برای استراحت توقف کنی و آنجا با پرندههای دیگر دوست شوی.
ملیکا بشیری خوشرفتار
دنیا خیلی بزرگ بود؛ هرچند در نقشهای که از تخته آویزان بود، کوچک دیده میشد.
ملیکا بشیری خوشرفتار
اصلاً بزرگترها با اجازهٔ چه کسی هر اسمی که به ذهنشان میآمد، روی بچههایشان میگذاشتند؟ از بعضی کارهای بزرگترها تعجب میکرد. چرا هیچکس با بچهها مشورت نمیکرد؟ این اصلاً درست نیست که آدم در انتخاب اسمی که قرار است یک عمر با آن زندگی کند، هیچ نقشی نداشته باشد.
ملیکا بشیری خوشرفتار
واقعیت این است که احتمال اینکه بچهای بتواند با بزرگترها بنشیند و رک و پوستکنده حرفهایش را بزند، به اندازهٔ احتمال بارش برف در وسط تابستان است. بزرگترها اغلب سؤالهایی را که از آنها خوششان نمیآید، نشنیده میگیرند یا لبخندی میزنند و از کنارش رد میشوند. گاهی هم عصبانی و خشمگین میشوند. خلاصه اینکه مسئله را یکجوری ماستمالی میکنند.
ملیکا بشیری خوشرفتار
دوستیِ واقعی که اینطور نمیشود. آدم نباید صرفاً برای همراهی با دیگران دوستانش را دست بیندازد. شمعدانیگل با خودش میگفت: «به جای اینکه دوستهای الکی داشته باشم، خودم تنهایی بازی میکنم. این خیلی بهتره.»
گاهی حس میکرد که در تمام دنیا تک و تنهاست و هیچکسی را ندارد.
ملیکا بشیری خوشرفتار
قهرمانهایی هستند که اسمهایی عجیبوغریب دارند. همینطور در فیلمهای کارتونی. اما هیچکدام از این قهرمانها با این مسئله مشکلی ندارند. آنها در دنیایی خیالی زندگی میکنند و در آنجا کسی، کسی را به خاطر اسمش مسخره نمیکند: تینکِربِل، رالف خرابکار، شیر شاه یا هالک شگفتانگیز...
داستانها پُرند از قهرمانهایی با اسمهای عجیبوغریب.
ملیکا بشیری خوشرفتار
او هم از آن به بعد دیگر کرم به خانه نیاورد و به لاکپشتها فقط علف میداد. یک چیز دیگر هم اینکه برای سِفت شدن لاکشان به آنها قرص کلسیم میخوراند. چون اگر لاک آنها سالم و محکم نباشد، نمیتوانند از خودشان مراقبت کنند. چه کسی میداند؟ شاید آدمها هم اینطورند؛ لاک ندارند اما لازم است در برابر سختیهای زندگی قوی باشند.
ملیکا بشیری خوشرفتار
در یک شهر بزرگ، توی کوچهای دلباز، در طبقهٔ سوم آپارتمانی آبی رنگ، دختربچهای زندگی میکرد. قدش نه بلند بود و نه کوتاه. صورتش گرد و چشمهایش عسلی بود. موهایش تابستانها زرد رنگ میشد و پاییزها به قهوهای مایل به سرخی درمیآمد. بگویی نگویی لاغر بود اما نه آنقدر که استخوانهایش بیرون زده باشد.
عاشق کتاب خواندن، موزیک گوش کردن، فیلم دیدن، نقاشی، توپبازی، طناببازی و پختن کیک شکلاتی بود.
Parnian Ghoddoosi
در یک شهر بزرگ، توی کوچهای دلباز، در طبقهٔ سوم آپارتمانی آبی رنگ، دختربچهای زندگی میکرد. قدش نه بلند بود و نه کوتاه. صورتش گرد و چشمهایش عسلی بود. موهایش تابستانها زرد رنگ میشد و پاییزها به قهوهای مایل به سرخی درمیآمد. بگویی نگویی لاغر بود اما نه آنقدر که استخوانهایش بیرون زده باشد.
عاشق کتاب خواندن، موزیک گوش کردن، فیلم دیدن، نقاشی، توپبازی، طناببازی و پختن کیک شکلاتی بود.
raha
یکی از زنها با چشم و ابرو اشارههایی کرد. شمعدانیگل معنی این اشارهها را میدانست. بزرگترها هر وقت بخواهند چیزی را پنهان کنند، از این اداها درمیآورند. در حالیکه وقتی آنها اینطور رفتار میکنند، بچهها بیشتر کنجکاو میشوند که بدانند آنها چه میگفتند.
odika
حجم
۸۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۲۲ صفحه
حجم
۸۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۲۲ صفحه
قیمت:
۶۱,۰۰۰
تومان