بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دختری که اسمش را دوست نداشت | صفحه ۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب دختری که اسمش را دوست نداشت

بریده‌هایی از کتاب دختری که اسمش را دوست نداشت

۴٫۴
(۶۷)
«فهمیدم چی تو ذهن این پری می‌گذره: اون می‌تونه ترس‌های ما رو بخونه. ما هرچی اعتمادبه‌نفس بیش‌تری داشته باشیم، سؤال‌ها هم همون‌قدر آسون‌تر می‌شن، اما هر چی بیش‌تر نگران شیم، سؤال‌ها هم به همون اندازه سخت‌تر می‌شن.»
ملیکا بشیری خوشرفتار
شمعدانی‌گل دلواپس شد. اگر سؤال‌ها با موضوع جغرافی بود، می‌توانست جواب دهد. اما اگر ریاضی باشد...؟! دقیقاً زمانی که مشغول فکر کردن به این موضوع بود، پری چشم‌هایش را به او دوخت: «می‌خوام ریاضی بپرسم!» چطور ممکن است؟ انگار پری ذهنش را خوانده بود. شاید بهترین کار در زندگی این باشد که انسان هیچ‌وقت نگران نشود. شمعدانی‌گل دیر متوجه این مسئله شده بود. حسابی گیر افتاده بود. سؤال ریاضی داشت می‌آمد...
ملیکا بشیری خوشرفتار
آسوتای گفت: «اگه کارهایی رو که می‌گی انجام بدم، فکر نمی‌کنم دیگه کسی دوستم داشته باشه. اون موقع همیشه تنها می‌مونم.» شمعدانی‌گل گفت: «چرا نباید دوستت داشته باشن؟ البته قرار نیست و اهمیتی هم نداره که همه تو رو دوست داشته باشن. اول از همه خودت باید خودت رو دوست داشته باشی. اگه تو با خودت آشتی کنی، دوستات هم زیاد می‌شن.»
ملیکا بشیری خوشرفتار
جادوگر با تعجب نگاه کرد. هیچ‌وقت در تمام عمرش چنین حرف‌هایی نشنیده بود: «راستش خودمم نمی‌خوام به کسی بدی کنم. چون می‌دونم بعدش همهٔ بچه‌ها از من متنفر می‌شن. دلم می‌خواد اون‌ها من رو دوست داشته باشن. جادوگر بودن خیلی سخته.»
ملیکا بشیری خوشرفتار
جادوگر ابروهایش را بالا انداخت: «از این جلوتر نمی‌تونین برین. اجازه ندارین. برگردین!» «چرا؟» «چون شما بچه‌اید، منم جادوگرم. مثل این‌که باید باهاتون بدرفتاری کنم!» شمعدانی‌گل گفت: «یعنی می‌خوای کاری رو که خودت دوست نداری، فقط چون ازت این‌طور انتظار می‌ره، انجام بدی! درسته؟» جادوگر حسابی گیج شده بود. بعد از این‌که کمی فکر کرد، سرش را تکان داد: «آره!» شمعدانی‌گل گفت: «خیلی مسخره‌س. حتی اگه جادوگر هم باشی، می‌تونی عوض شی. اگه واقعاً بخوای، می‌تونی خوب و خوش‌اخلاق باشی.»
ملیکا بشیری خوشرفتار
از روی رودخانه‌ها، دشت‌ها و کوه‌ها عبور کردند. روستاها و شهرهای بزرگ و کوچک زیادی دیدند. از روی سقف این خانه به سقف آن خانه می‌رفتند. چقدر عجیب بود که آن پایین هیچ‌کس از آنچه بالای سرش می‌گذشت، خبر نداشت. آدم‌ها آن‌قدر سرشان گرمِ زندگی‌شان بود که هیچ‌کدامشان سرشان را بلند نمی‌کردند و حتی برای لحظه‌ای هم نگاهی به آسمان نمی‌انداختند.
ملیکا بشیری خوشرفتار
شمعدانی‌گل حسابی هیجانزده شده بود. گفت: «واااای...» راستش او هم دلش می‌خواست هر وقت که دوست داشته باشد، نامرئی شود؛ مخفیانه همه‌جا را بگردد و حرف‌های آدم‌ها را بشنود؛ وقتی کتابخانه‌ها تعطیلند هم داخل آن‌ها برود و حتی جلوی چشم مادرش هر چقدر که دلش می‌خواست، بستنی و شکلات بخورد.
ملیکا بشیری خوشرفتار
قشنگ‌ترین رؤیاها و تخیل‌ها مال بچه‌هاست.
ملیکا بشیری خوشرفتار
قشنگ‌ترین رؤیاها و تخیل‌ها مال بچه‌هاست.
ملیکا بشیری خوشرفتار
شمعدانی‌گل ادامه داد: «آخه قدرت تخیل بچه‌هایی که تو کوچه بازی نمی‌کنن و تو خونه هم کتاب نمی‌خونن، چطور می‌تونه رشد کنه؟»
ملیکا بشیری خوشرفتار
«اشکالی نداره؛ منم نمی‌گم اصلاً بازی نکنن؛ بازی کنن، اما کتاب هم بخونن. تخیل برای انسان لازمه. درست مثل آب، درست مثل نون. قدیم قدیما، زندگی بچه‌ها پر بود از ماجراها و سرگذشت‌های گوناگون... توی کوچه بازی می‌کردن و خیالات رنگ‌ووارنگ و جورواجور داشتن. گاهی دزد دریایی می‌شدن، گاهی کابوی و گاهی هم آدم‌فضایی. الان حتی اجازه ندارن از خونه بیرون برن. خب، تو خونه چی‌کار می‌کنن؟ همه‌ش یا با بازی‌های کامپیوتری سرشون گرمه، یا تلویزیون تماشا می‌کنن.»
ملیکا بشیری خوشرفتار
شمعدانی‌گل گفت: «تا حالا همچین اسمی نشنیده بودم!»، اما به محض گفتن این جمله صورتش سرخ شد. همیشه دیگران چنین حرفی به او می‌زدند و حالا برای اولین بار خودش این حرف را به دیگری می‌زد. در حالی‌که خوب می‌دانست حرفی را که خودش دوست ندارد بشنود، نباید به دیگران بگوید. خجالت کشید.
ملیکا بشیری خوشرفتار
این اولین بار بود که با بچه‌ای غیرعادی مثل خودش مواجه می‌شد. اصلاً شاید در این دنیا همهٔ انسان‌ها متفاوت و غیرعادی‌اند، اما آدم نمی‌تواند زود متوجه این مسئله بشود.
ملیکا بشیری خوشرفتار
یکی از زن‌ها با چشم و ابرو اشاره‌هایی کرد. شمعدانی‌گل معنی این اشاره‌ها را می‌دانست. بزرگ‌ترها هر وقت بخواهند چیزی را پنهان کنند، از این اداها درمی‌آورند. در حالی‌که وقتی آن‌ها این‌طور رفتار می‌کنند، بچه‌ها بیش‌تر کنجکاو می‌شوند که بدانند آن‌ها چه می‌گفتند.
ملیکا بشیری خوشرفتار
شمعدانی‌گل جواب داده بود: «پس چطور واسه تماشای تلویزیون وقت داری؟» قصد نداشت مادرش را عصبانی یا اذیت کند. واقعاً می‌خواست برای سؤالش جواب پیدا کند. «وقتی این‌قدر خسته باشی، دیگه چی‌کار می‌تونی بکنی؟ تلویزیون ذهن آدمو تخلیه می‌کنه. خستگی رو هم رفع می‌کنه!» شمعدانی‌گل متوجه نمی‌شد. او هم تماشای تلویزیون را دوست داشت. فیلم‌های خوب، سریال‌ها، کارتون‌ها... اما نمی‌خواست با این کار ذهنش را تخلیه کند. از وقتی که مادرش این حرف را زده بود، از ترس این‌که مبادا مغزش طوری شود، خیلی کم تلویزیون نگاه می‌کرد. آخر معلوم نیست این تلویزیون چه بلایی سر آدم می‌آورد. آدم مغزش را لازم دارد!
ملیکا بشیری خوشرفتار
شمعدانی‌گل جواب داده بود: «پس چطور واسه تماشای تلویزیون وقت داری؟» قصد نداشت مادرش را عصبانی یا اذیت کند. واقعاً می‌خواست برای سؤالش جواب پیدا کند. «وقتی این‌قدر خسته باشی، دیگه چی‌کار می‌تونی بکنی؟ تلویزیون ذهن آدمو تخلیه می‌کنه. خستگی رو هم رفع می‌کنه!» شمعدانی‌گل متوجه نمی‌شد. او هم تماشای تلویزیون را دوست داشت. فیلم‌های خوب، سریال‌ها، کارتون‌ها... اما نمی‌خواست با این کار ذهنش را تخلیه کند. از وقتی که مادرش این حرف را زده بود، از ترس این‌که مبادا مغزش طوری شود، خیلی کم تلویزیون نگاه می‌کرد.
ملیکا بشیری خوشرفتار
باز هم همان حرف همیشگی: «وقتی بزرگ بشی، می‌فهمی!» آدم‌بزرگ‌ها چقدر این جمله را دوست داشتند!
ملیکا بشیری خوشرفتار
بزرگ‌ترها همیشه از بچه‌ها می‌خواهند کتاب بخوانند. اما چرا با وجود این‌که تا این اندازه به کتاب اهمیت می‌دهند، خودشان نمی‌خوانند؟
ملیکا بشیری خوشرفتار
پرنسس بودن خسته‌کننده و کسالتبار بود. در تمام طول نمایش مجبور بود در قلعه بنشیند و منتظر بماند تا شاهزاده بیاید و او را نجات بدهد. برعکس، شاهزاده بودن بسیار هیجان‌انگیز بود. او اسب، اژدها و شمشیر داشت. تمامی ماجراهای جالب مال شاهزاده بود و این اصلاً عادلانه نبود.
ملیکا بشیری خوشرفتار
شمعدانی‌گل می‌دانست که هر وقت بزرگ‌ترها چشمشان را می‌دزدند، به این معناست که دارند چیزی را پنهان می‌کنند. برای همین هم بیش‌تر نگران شد.
ملیکا بشیری خوشرفتار

حجم

۸۲٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۱۲۲ صفحه

حجم

۸۲٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۱۲۲ صفحه

قیمت:
۶۱,۰۰۰
تومان