بریدههایی از کتاب دختری که اسمش را دوست نداشت
۴٫۴
(۶۷)
دفترچهٔ خاطراتش را از داخل چمدان برداشت. اسمی روی آن گذاشته بود، «درخت مقدس». چون میدانست که کاغذها از درخت درست شدهاند. هر چه کاغذهای بیشتری مصرف شود، ناچار به همان اندازه هم درختهای بیشتری قطع میشوند. برای همین هم از دفترچهاش درست و با دقت استفاده میکرد و کاغذها را بیجهت هدر نمیداد.
ملیکا بشیری خوشرفتار
میدانست بزرگترها گاهی احساساتشان را آشکارا بروز نمیدهند و به جای آن، دوست داشتنشان را با چیزهای کوچک و کماهمیت نشان میدهند. پختن غذای دلخواه کسی، به این معناست که به او میگوید: «من تو رو دوست دارم.»
ملیکا بشیری خوشرفتار
«کتابهایی رو که دوست دارم، دوباره میخونم و میدونی... حیرت میکنم. چون وقتی برای بار دوم میخونمشون، انگار همون کتاب قبلی نیستن. تازگی دارن.»
شمعدانیگل با کنجکاوی گوش میداد. پرسید: «چرا؟»
«مثل بار اول نیست، چون من دیگه عوض شدم. هر روز چیزهای تازه یاد میگیرم. وقتی کتاب رو بار اول میخونم، چیزای خیلی کمی میدونم، اما بار دوم خیلی چیزا. در واقع وقتی خواننده عوض میشه، همون کتاب هم عوض میشه.»
ملیکا بشیری خوشرفتار
آیا انسان میتواند همهٔ کتابهای یک کتابخانه را بخواند؟ تمام کردن این همه کتاب چند سال طول میکشد؟ علاوه بر آنها مدام کتابهای تازه منتشر میشود. کتابخانهها هم مثل بچهها زود بزرگ میشوند.
ملیکا بشیری خوشرفتار
در آن عکس همه با هم در باغوحش بودند و پشت سرشان چند طوطی سبزـ آبی دیده میشد.
عکسی هم کنارش بود که چند سال قبل، وقتی که تئاتر بازی میکرد، از او گرفته بودند. شمعدانیگل در آن نمایش پرنسس شده بود. اما نقشش را دوست نداشت. پرنسس بودن خستهکننده و کسالتبار بود. در تمام طول نمایش مجبور بود در قلعه بنشیند و منتظر بماند تا شاهزاده بیاید و او را نجات بدهد. برعکس، شاهزاده بودن بسیار هیجانانگیز بود. او اسب، اژدها و شمشیر داشت. تمامی ماجراهای جالب مال شاهزاده بود و این اصلاً عادلانه نبود.
fateme
گاهی با دانشآموزی رابطهٔ خوبی برقرار میکرد. بعد از هر کلاس با هم قدم میزدند، وقت ناهار کنار هم مینشستند و رازهایشان را به هم میگفتند. چند روز خوب و خوش میگذشت. اما بعد از مدتی شمعدانیگل میدید که دوست جدیدش هم قاطی کسانی میشود که با اسمش شوخی میکنند، یا از گوشه و کنار به او میخندد. آن وقت بود که دلش میشکست.
Black
اگر میخواستند آخر اسم دخترشان «گُل» داشته باشد، چرا اسم او را سوگل یا آیگل نگذاشته بودند؟
Black
چرا نسترن یا یاسمین را انتخاب نکرده بودند؟
Black
«خیال میکنی عزیزم، چرا باید بخندن؟ همهٔ آدما گلها رو دوست دارن. نقطه.»
هایالخانم هر وقت میخواست بحثی را تمام کند، آخر جملهاش میگفت: «نقطه.» شمعدانیگل هم که این را میدانست، آهی از ته دل کشیده بود. گاهی فهماندن یک مسئلهٔ کوچک به بزرگترها کار بسیار سختی است.
به دانشنامه هم مراجعه کرده بود. گلی با نام «شمعدانی» واقعاً وجود داشت. اسم لاتینش خیلی عجیبتر بود:.pelargonium این گل انواع مختلفی داشت.
Black
یک روز وقتی پدرش سر میز صبحانه روزنامه میخواند، خبری در صفحهٔ پشتی روزنامه نظرش را جلب کرد. یادداشتی بود در بارهٔ اسمهای عجیبوغریبی که خوانندههای مشهور و ستارگان سینما روی بچههایشان گذاشته بودند. اینجا بود که فهمید آدمهای دیگری هم در دنیا هستند که درست مثل او اسمهایی غیرعادی دارند؛ مثل: شفتالو، سیب، انجیر، بلبل، اقیانوس، فرشتهٔ آبی، شکرپاره! این بیچارهها با این اسمها چه میکردند؟ وقتی بزرگ شوند، از اینکه «آقا اقیانوس» یا «بلبلخانم» باشند، چه حسی خواهند داشت؟
اما هیچکدام از این اسمهای غیرعادی به اندازهٔ اسم خودش برایش سنگین و مسخره به نظر نمیآمد؛ چون اسمش این بود: شمعدانیگُل!
Black
در یک شهر بزرگ، توی کوچهای دلباز، در طبقهٔ سوم آپارتمانی آبی رنگ، دختربچهای زندگی میکرد. قدش نه بلند بود و نه کوتاه. صورتش گرد و چشمهایش عسلی بود. موهایش تابستانها زرد رنگ میشد و پاییزها به قهوهای مایل به سرخی درمیآمد. بگویی نگویی لاغر بود اما نه آنقدر که استخوانهایش بیرون زده باشد.
عاشق کتاب خواندن، موزیک گوش کردن، فیلم دیدن، نقاشی، توپبازی، طناببازی و پختن کیک شکلاتی بود.
Black
با یاد صمد بهرنگی و «ماهی سیاه کوچولو»
ARIANA
دختری که مسخرهترین اسم دنیا را دارد!
ARIANA
درخت مقدس عزیز
دارم پیش مادربزرگ و پدربزرگم میروم. قرار است یک هفته پیش آنها بمانم. خیلی خوشحالم. دیدن آنها خیلی خوب است. اما نگران پدرم هستم. خبر عمل جراحی او را از من پنهان میکنند. من هم وانمود میکنم که چیزی نمیدانم. فقط یواشکی دعا میکنم.
همین که چیز تازهای یاد گرفتم، به تو خبر میدهم. البته تو هم همراه من میآیی. کسی چه میداند؟ شاید دوتایی وارد ماجرایی غیرمنتظره شویم.
مثل ماجراهای توی کتابها...
شمعدانیگل (دختری که اسمش را دوست ندارد!)
Book worm
به هر حال برای اینکه دنیا را بگردی، لازم نیست حتماً پرنده باشی.
آسمان شب
بعضیوقتها قشنگی یه مسابقه به خاطر خود مسابقهس. گاهی حتی برنده شدن به اندازهٔ خود مسابقه لذتبخش نیست.
فائزه قائمی
بعضیها رو ماشین میگیره، بعضیها هم دریازده میشن، ما هم اسبزده میشیم!
کتابخوان
دخترها هم بتوانند شاه شوند
کتابخوان
یک بار با پدرش در بارهٔ این مسئله صحبت کرده بود. حسنآقا خندیده بود و گفته بود: «دخترم، سرِ کار رفتن خیلی سختتر از مدرسه رفتنه. تو مدرسه هر روز چیزهای تازه یاد میگیرین... زنگ تفریح که میشه، تو حیاط با همدیگه بازی میکنین... روزهای آدمبزرگها همهش شبیه هم و تکراریه. بازی هم نمیکنن. بزرگ بودن خیلی کسلکنندهس.»
و شمعدانیگل گفته بود: «کسلکنندهس؟!» در نظر او بزرگ بودن به معنای «آزاد بودن» بود. آزادی چگونه میتواند کسلکننده باشد؟
حسنآقا جواب داده بود: «وقتی بزرگ شدی، خودت میفهمی.»
شمعدانیگل از این جواب خوشش نمیآمد. یعنی برای فهمیدن یک چیز باید ده سال صبر میکرد...؟! خب، چرا همان موقع یادش نمیدادند؟
کتابخوان
یک بار در کتابی خوانده بود، همهٔ آدمهایی که روی زمین زندگی میکنند، در فضاهای دوردست یکی شبیه به خودشان را دارند؛ آدم اینجا هر کاری بکند، همزادش هم در یک سیارهٔ دیگر همان کار را انجام میدهد. مثلاً اگر تو اینجا گریه کنی، همزادت هم آنجا گریه میکند. اگر تو اینجا بخندی، همزادت هم آنجا میخندد.
این موضوع علاقهاش را برانگیخته بود. چندین شب پشت سر هم با کنجکاوی آسمان را تماشا میکرد. خوب میدانست که ستارهها خیلی خیلی از ما دورند. با این حال امیدوار بود دختربچهٔ همزادش را که جایی در آن بالا بالاها برای خودش میچرخد، پیدا کند؛ دختری که شبیه خود او، اما رنگ پوستش مثل مارمولک سبز و گوشهایش هم بزرگ باشد. چشمهایش هم مثل لامپ روشن و خاموش بشود و خلاصه، یک شمعدانیگل فضایی باشد!
کتابخوان
حجم
۸۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۲۲ صفحه
حجم
۸۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۲۲ صفحه
قیمت:
۶۱,۰۰۰
تومان