بریدههایی از کتاب پسر عیسا
۳٫۶
(۱۸)
اینقدر عاشق بودیم که نمیفهمیدیم عشق چی هست
محمد جواد اخباری
وقیحانه و با صدای بلند خرخر میکرد. با هر نفس خون بر دهانش حباب میشد. دیگر چند نفس بیشتر برایش نمانده بود. من میدانستم ولی خودش نه. به همین خاطر به دریغ بزرگ زندگی یک انسان بر روی زمین خیره شدم. منظورم این نیست که همه میمیریم، دریغ بزرگ این نیست. منظورم این است که او نمیتوانست به من بگوید چه رویایی میبیند و من نمیتوانستم به او بگویم که چه چیز واقعی است.
انار
مطمئن بودم به این دلیل در دنیا هستم چون جای دیگری را نمیتوانم تحمل کنم.
یونا
چیرلیدر بودن یا تو یه تیم بازی کردن هیچی رو تضمین نمیکنه. زندگی یهو چنان بلایی سرت میآره که نمیفهمی از کجا خوردهٔ.
انار
تکتک قطرههای باران را به اسم میشناختم.
انار
آسمان سرخ کبود بود، بعضی جاها سیاه، مثل رنگهای یک خالکوبی. غروب دو دقیقه بیشتر فرصت زندگی نداشت.
صاد
چهل و خُردهای سالش بود. تمام عمرش را به باد داده بود. اینجور آدمها برای مایی که فقط چند سال به باد داده بودیم خیلی عزیز بودند.
صاد
همیشه دوست داشتم به دکترها دروغ بگویم، انگار سلامتی عبارت بود از تواناییِ گول زدن دکترها.
صاد
درونم چیزی نبودم جز یک سگ نالان.
محمد جواد اخباری
فقط اجازه نداشتند با آن اندام ازریختافتاده و وحشتناکشان به خیابان بروند. باعث میشدند فکر کنی کدام موجود بیرحمی خالقشان است.
محمد جواد اخباری
بعضی اتصالها در مغزش برقرار نمیشد. اگر سرتان را باز کنم و یک هویهٔ داغ در مغزتان بچرخانم میتوانم تبدیلتان کنم به یکی شبیه داندان.
محمد جواد اخباری
یک بچهٔ ششماهه داشتیم که ازش میترسیدم. یک پسر کوچک.
محمد جواد اخباری
همقدوقوارهٔ یک گوریل بود، وقتی از ماشین پیاده شد دیدیم، جوری دستانش را تاب میداد که فکر میکردی هر لحظه ممکن است بگذاردشان زمین و چهاردستوپا راه برود.
محمد جواد اخباری
دکتر پرسید: «صداهای غیرمعمول میشنوین؟»
بستههای پنبه در قفسهها فریاد کشیدند: «کمک، خدایا، درد میکشیم.»
محمد جواد اخباری
انگار سلامتی عبارت بود از تواناییِ گول زدن دکترها.
محمد جواد اخباری
همهٔ کسانی که در خانهٔ بورلی زندگی میکردند پیر و درمانده نبودند. بعضی جوان بودند ولی افلیج. بعضی هنوز میانسالی را رد نکرده مجنون شده بودند. بقیه مشکلی نداشتند، فقط اجازه نداشتند با آن اندام ازریختافتاده و وحشتناکشان به خیابان بروند. باعث میشدند فکر کنی کدام موجود بیرحمی خالقشان است.
یونا
زن مدتی از جایش تکان نخورد، فکر کنم حدود یک دقیقه. برای من زمان زیادی بود، برای منی که با غم و وحشت زندگیِ هنوز نزیستهام تنها در تاریکی ایستاده بودم، تلویزیونها و فوارهها صدای هزاران زندگی نداشتهام بودند و صداهای زودگذر ماشینها دستنیافتنی و دور.
صاد
تلویزیون همیشه روشن بود و برنامههای مسخره پخش میکرد، برنامههای شنبهشبی. میترسیدم بدون طنین گفتوگوها و خندههای آن دنیای جعلی به او نزدیک شوم چرا که نمیخواستم خوب بشناسمش، نمیخواستم میان سکوت چشمانمان ارتباطی برقرار شود.
صاد
«من مثل بچهمدرسهایها نمیآم بیرون. هر کار میخوای بکنی همین جا بکن. همین الان.»
وین گفت: «اینجا جاش نیست. زن و بچه و سگ و چلاق نشسته.»
مرد گفت: «اَه، تو پاتیلی.»
وین گفت: «مهم نیست. تو واسه من از صدای گوز تو یه پاکت کاغذی هم کمتری.»
مرد عظیم و مرگبار چیزی نگفت.
صاد
از وین پرسیدم: «اومدهیم دزدی؟»
او که از حماقت من جا خورده بود گفت: «چیز برداشتن از یه خونهٔ خالی و متروک اسمش دزدی نیست.»
چیزی نگفتم.
صاد
حجم
۷۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۱۵ صفحه
حجم
۷۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۱۵ صفحه
قیمت:
۲۵,۰۰۰
۱۲,۵۰۰۵۰%
تومان