دست چپش نمیدانست دست راستش چهکار میکند. بعضی اتصالها در مغزش برقرار نمیشد. اگر سرتان را باز کنم و یک هویهٔ داغ در مغزتان بچرخانم میتوانم تبدیلتان کنم به یکی شبیه داندان.
صاد
نگاهش که کردم یاد گذشتههایی افتادم که با زنم میزدیم به دشتودَمَن و اینقدر عاشق بودیم که نمیفهمیدیم عشق چی هست.
صاد
زن از ته راهرو آمد. باشکوه بود، پُرشور. هنوز نمیدانست شوهرش مُرده. ما میدانستیم. همین باعث میشد قدرتی داشته باشد ورای ما.
صاد
کمی بعد در هر دو طرف پل ماشینها صف کشیدند و چراغ جلو ماشینها به آهنهای مچالهای که بخار ازشان برمیخاست کیفیت یک بازی شبانه را بخشید و چراغ گردان آمبولانسها و ماشینهای پلیس باعث شدند هوا نبضی رنگین پیدا کند.
کتابدوست