بریدههایی از کتاب من و دوست غولم
۴٫۲
(۴۵)
آیا هیچوقت در سرزمین شادی بودهای؟
جایی که همه همیشه خوشحالاند،
جایی که همه درباره شادترین چیزها
شوخی میکنند و آواز میخوانند،
جایی که همهچیز محشر است و هیچ خیالی نیست؟
هیچکس هیچ غَمی ندارد،
و تا بخواهی لبخند و خنده است؟
من در سرزمین شادی بودهام ـ
اگر بدانی چقدر کسلکننده است!
کاربر
زمانی به زبانِ گلها سخن میگفتم،
زمانی هر کلمهای را که کرمابریشم میگفت میفهمیدم،
زمانی در خفا به وراجیهای سارها میخندیدم،
و در رختخوابم با مگسی گپ میزدم.
زمانی به تمام سئوالهای جیرجیرکها گوش میدادم
و به تمام آنها جواب میدادم،
و با گریه هر دانه برفِ در حال مرگ که فرو میافتاد
همدردی میکردم.
زمانی به زبانِ گلها سخن میگفتم...
چه شد که اینها همه از یادم رفت؟
چه شد که اینها همه از یادم رفت؟
Elham jannesari
شریک اسباببازیهایت میشوم،
شریک پولهایت میشوم،
شریک نانات، شریک عسلات.
شریک شیر و شیرینیات،
امّا، شریک کردن تو در چیزهای خودم،
حرفش را هم نزن، این یکی از من برنمیآید.
fariba
هرکاری شدنی است، بچّهجان
هیچچیزی محال نیست.
کاربر
درون تو صدایی هست
که تمام روز در تو زمزمه میکند:
«حس میکنم این درسته،
میدانم این یکی امّا، غلطه.»
نه معلّم، نه واعظ، نه پدر و مادر، نه دوست
و نه هیچ آدم عاقلی
نمیتواند بگوید چه چیز درست است و چه چیز غلط
تنها به صدای درونت گوش کن.
Ghazal
عمویم گفت: «چند سالته؟»
گفتم: «نُه سال و نیم»
بادی به غبغب انداخت و گفت: «من وقتی همسنِّ تو بودم،
دَه سالم بود.»
کاربر ۳۵۲۶۱۹۱
در جنگل قدم میزدم. میدانی چه دیدم؟
اسب تکشاخی که شاخش به درختی گیر کرده بود
و فریاد میزد: «تا دیر نشده کمکم کنید.»
داد زدم: «الآن آزادت میکنم.»
گفت: «صبر کن،
شاخم چقدر آسیب میبیند؟ چقدر طول میکشد درش بیاوری؟
مطمئنی شاخم کج نمیشود؟ خم نمیشود؟ نمیشکند؟
چقدر محکم میکشیاش؟ چقدر باید بهت بدهم؟
میخواهی الآن این کار را بکنی؟ یا پنجشنبه برایت بهتر است؟
تا حالا این کار را کردهای؟ وسیله برای انجام دادنش داری؟
دوره نجات اسب دیدهای؟
در عوض چیزی به تو بدهکار نمیشوم؟ توقعی ازم نداری؟
قول میدهی درخت را درب وداغان نکنی؟
چشمهایم را باید ببندم؟ باید بنشینم یا بِایستم؟
بیمهنامه داری؟ دستهایت را شستهای؟
بعد، وقتی خلاصم کردی، آنوقت چه؟
ضمانت میکنی دوباره اینجوری نشوم؟
بگو کی؟ چه جوری؟ چرا؟ کجا؟...»
فکر میکنم اسبه هنوز هم همانجور
آنجا نشسته باشد.
کاربر
رفتم تا کوزه طلا را
در آنجا که رنگینکمان به زمین میرسد
پیدا کنم
گشتم، گشتم و گشتم
آن قدر گشتم، تا اینکه...
آنجا بود، لای علفها، زیر یک شاخه کلفت پرپیچ و خم،
پیدایش کردم، همهاش مالِ خودم، مالِ خودم است...
خُب، حالا باید دنبال چیبگردم؟
کاربر
نه معلّم، نه واعظ، نه پدر و مادر، نه دوست
و نه هیچ آدم عاقلی
نمیتواند بگوید چه چیز درست است و چه چیز غلط
تنها به صدای درونت گوش کن.
روزبه
آیا هیچوقت در سرزمین شادی بودهای؟
جایی که همه همیشه خوشحالاند،
جایی که همه درباره شادترین چیزها
شوخی میکنند و آواز میخوانند،
جایی که همهچیز محشر است و هیچ خیالی نیست؟
هیچکس هیچ غَمی ندارد،
و تا بخواهی لبخند و خنده است؟
من در سرزمین شادی بودهام ـ
اگر بدانی چقدر کسلکننده است!
نون صات
حجم
۴۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۷
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
حجم
۴۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۷
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
قیمت:
۱۹,۵۰۰
تومان