بریدههایی از کتاب تا سبز شوم از عشق
۳٫۲
(۶)
مشکل من با نقد این است
که هرگاه شعری به رنگ سیاه نوشتم
گفتند که آن را از چشمانت رونویسی کردهام ...
Eli
عشق تو، ای بانوی من، به من آموخته است که هذیان چیست
آموخته است ... که چگونه عمر میگذرد
و دختر سلطان نمیآید ...
عشق تو به من آموخته است ...
که تو را در همه چیز دوست بدارم
در درختان برهنه، در برگهای زرد خشک
در هوای بارانی ... در باد و بوران ...
در کوچکترین قهوهسرایی
که شامگاهان قهوه سیاه خود را در آن مینوشیم ...
عشق تو به من آموخته است ...
lordartan
کتاب دستان تو کتابی گرانبهاست
مرا به یاد اغانیه میاندازد،
و طوق الحمامه،
و دیوانه إلسا"،
و اشعار لورکا،
و پابلو نروداء
و آنان که در اخترها
آتش شوق فروزان کردند ...
کتاب دستان تو
به گلهای مادرم میماند
که نخستین سطر از یاسمن است
و بازپسین سطر از یاسمن.
دستان تو ...
کتاب تصوف است، وکشف و شهود
و رقص در حلقههای دراویش
و رؤیازدگان ...
و چون به خواندنش بنشینم
بر سرور پیامبران درود بفرستم ...
lordartan
کتاب دستان تو
کتابی است کوچک ... کوچک
اما دانشنامه من شده است
که من از آن آموختم
که چگونه مس دمشقی را میکوبند
و چگونه تارهای ابریشم را میبافند.
و از آن آموختم
که چگونه انگشتان شعر مینویسند
و مزارعی از پنبهزارها
میتوانند به پرواز درآیند..
lordartan
کتاب دستان تو ... شهریار کتابهاست
در آن شعرهایی است زراندود
و متنهایی آراسته به تارهای زربفت
در آن مجالس شعرخوانی است
و جویهای باده
در آن ترانهخوانی است
در آن طربناکی است.
دستان تو بستری است از پر ...
که چون خستگی بر من رود
روی آن به نیمخواب میروم
دستان تو ...
خود شعرند، در شکل و به معنی
و اگر دستانت نبود
نه شعری بود
نه نثری بود
و نه چیزی که نامش ادب است.
lordartan
کلام را دیگر نرسد که تو را بگوید ...
کلمات چون اسب چوبین شدهاند
شب و روز در پی تو میپویند
و به تو نمیرسند ...
امیررضا
تو را بسیار دوست دارم ...
و رؤیای من این است که مرا
در پیراهنی نو مبهوت کنی ...
و با عطری تازه ... دیدگاهی تازه ...
و رؤیای من این است
که بارانی از شط بلند پرسشها ... بر من بباری ...
و چون خوشه گندم از پارچه نازبالش بشکفی..
تو را بسیار دوست دارم ...
و می دانم که تو نمیدانی ...
و مسئله این است!!
lordartan
تو را بسیار دوست دارم ...
و می دانم آن گذرنامه
که امضای تو را دارد ...
درهای آسمان را به رویم باز خواهد کرد
و به پردیس مؤمنانم در خواهد آورد...
lordartan
تو را بسیار دوست دارم ...
و می دانم که مادینگی آذرخش است ...
و شعر آذرخش است ...
و زنان زیبا ... آذرخشند
و آذرخشهای بزرگ
دو بار به دست نمیآیند ...
lordartan
تو را بسیار دوست دارم ...
و می دانم
که به بنبست زبان ناممکن رسیدهام ...
احساس میکنم
که عبارت بر تو تنگآمده است
و فرهنگ بر تو تنگآمده است
و بلاغت برگردی کمرگاهت لهله میزند
و شعر ... و نثر ... و واژگان نیز.
lordartan
ما چه گوییم ای بیروت ...
که در چشمانت خلاصه اندوه انسانهاست
و بر نارهای سوخته سینهات ... خاکستر جنگ خانگی
جه گوییم ای بادبیزان تابستان، ایگل سرخ کامکاری تابستان
که گمان میکرد که با تو دیدار کنیم و تو ویران باشی؟
که گمان میکرد گل سرخ را هزاران سگدندان بروید؟
که گمان میکرد روزی چشم به جنگ مژگان برخیزد؟
چه گوییم ای مروارید من؟
ای خوشه گندم من ...
ای مدادهای من ...
ای رؤیاهای من ...
ای برگهای شعر من ...
تو را این سنگدلی از کجا آمد،
که تو نازکدلی پریان داشتی ...
هیچ فهم نمیکنم چگونه گنجشک خانگی
به گربه شبشکار وحشی بدل شده است ...
هیچ فهم نمیکنم ای بیروت
که چگونه بردی از یاد خدا را ...
و به روزگار بتپرستی بازگشتی ...
lordartan
سر آن داشتم که بیروت را از خاطراتم حذف کنم
و همه خیابانهایش را ...
همه رستورانها را ... همه نمایشخانهها را ... نادیده بینگارم
سر آن داشتم که از نزدیک شدن به همه آن قهوهسراهایی بپرهیزم
که ما دو تن را میشناخت
و برای ما دلتنگ بود
و به رغم هرچه از زمان گذشته بود خطوط دستان ما را به یاد داشت
خواستم همه آن نواحی زیبا میان صیدا" و جبیل" را از یاد ببرم
شمیم پرتقال و جیرجیر ملخان را از یاد ببرم
عشق تو اما همچنان از پذیرفتن همه راه حلها تن میزند
و چون صفیرکشتیها در انتهای شب، رخنه در جان میکند ...
lordartan
ای بانوی جهان، ای بیروت ...
دستبندهای یاقوتنشانت را که فروخت؟
انگشتری جادوییت را که در مصادره گرفت؟
بافههای زرینت را که برید؟
شادی خفته در چشمان سبزت را که بسمل کرد؟
که با کارد بر رخسار تو خط کشید؟
و بر لبهای بشکوهت آب آتش ریخت؟
آب دریا را که با سم آلود؟ کینه بر کرانههایگلفام که افشاند؟
اینک ما آمدهایم ... عذرخواه ... و معترف
که با ذهنیتی قبیلهای به تو آتش کردیم ...
و زنی را کشتیم ...که نامش «آزادی» بود .
lordartan
بگذار به همه زبانهایی که میدانی و نمیدانی بگویم
که تو را من دوست دارم ...
بگذار واژگانی جستجو کنم
که به حجم دلتنگی من برای تو باشد .
Zeina🌸💕
آن که دوستدار زنی است دوستدار وطنی است و آن که به رخساری زیبا دل میبازد به جهان دلباخته است.
اما سرزمین من به عشق جز از سوراخ سوزن نمینگرد و به آن جز از خلال جغرافیای پیکر زن نگاه نمیکند.
Pariya
شعر رقص با زبان است. زبان را بازآفرینی میکنم.
این رقص با همه اجزای جان است، با همه خلجانهای ارادی و غیرارادی آن و همه لایههای پیدا و پنهان آن و همه رؤیاهای ممکن و ناممکن ان و همه پیشگوییهای منطقی و غیرمنطقی آن.
Pariya
در تاریخ من ...
و تاریخ تو، ای بانوی من، چه میگذرد؟
که هرگاه بوسههایم را برگیسوان تو پراکندم
گیسو بلندتر شد!!..
Eli
نیک مرا بخوان ...
که من جویای بانویی هستم که بیماری خواندن دارد
و چون دستبند ...
اشعار را بر دست میکند ...
و جهان را نقشی از هیئت شاعر میبیند ...
Eli
میخواهم محبوب من باشی
تا شعر پیروز شود
بر تپانچه و صداخفه کن ...
و دانشآموزان
بر گازهای اشکآور ...
وگل سرخ
بر باتوم پلیس..
و کتابخانهها
بر کارخانههای اسلحهسازی..
Eli
عشق تو
وقتی است میان صلح و جنگ.
و هیچ جنگی
بدتر از جنگ اعصاب نیست.
Eli
حجم
۱۶۰٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۰۶ صفحه
حجم
۱۶۰٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۰۶ صفحه
قیمت:
۸۵,۰۰۰
۲۵,۵۰۰۷۰%
تومان