«من نمیدونم که انتظار چی رو داشتم.»
zohreh
«وقتی پای پول میاد وسط مردم عجیب و غریب رفتار میکنن. همه مایل نیستن که صدقه بگیرن.»
zohreh
بهانه آوردن و دزدکی فرار کردن تنها بیادبی نبود؛ درواقع خیلی هم ضایع بود.
zohreh
چند لحظهای سکوت برقرار شد، شکافی عذابآور که وقتی دو نفر خوش و بششان با هم تمام میشود، عمیقتر هم میشود. همین که این سکوت عجیب و غریب نشد خودش خیلی بود.
zohreh
«میتونی درمورد یه چیزی من رو روشن کنی؟ چون من توی این چهار سال گذشته همش دارم بهش فکر میکنم. چهجوری یه بیشعوری مثل استفن تونست کسی مثل تو رو تو تله بندازه؟»
zohreh
«ببین، میدونم که ناراحتی، عزیزم، و کاملاً حقم داری که ناراحت باشی، اما بدونشک تو نباید به خاطر چیز خجالتزده باشی.»
zohreh
«ببین، میدونم که ناراحتی، عزیزم، و کاملاً حقم داری که ناراحت باشی، اما بدونشک تو نباید به خاطر چیز خجالتزده باشی.»
zohreh
«اگه بگم نگرانت نیستم دروغ گفتم.»
zohreh
«من خودم بیشتر آدمی هستم که کلاً یه چیز رو میذارم کنار. مردم دوست دارن همه چیز رو نبش قبر کنن، برای اشتباهاتشون غصه بخورن. فایدش چیه؟ دیگه کار از کار گذشته. وقتی اتفاق افتاده دیگه کاریش نمیشه کرد. تنها کاری که میتونی بکنی اینه که رهاش کنی و بری ـ و راه برگشتی هم برای خودت نذاری.»
zohreh
«شاید به خاطر نیاز به اونها نبوده. آدمها به همه چیز میچسبن، چیزهای احمقانه، حتی وسایل شکسته، به خاطر خاطراتی که همراه اونها است.»
zohreh