افرادی بودند که باید با آنها تماس گرفته میشد، جزئیاتی بود که باید مورد رسیدگی قرار میگرفت، اما کریستین بیحستر از آن بود که بخواهد در این لحظه به هر کدام از اینها فکرکند. در عوض، زیر تابش هراسانگیز چراغهای صفحه کیلومترشمار ماشین نشست، و به این فکر میکرد که چگونه ازدواج حسابشده و سنجیدهاش در نهایت این چنین تماشایی از ریل خارج شده است.
zohreh
«وقتی هرگز از راه میرسد» رمانی داستانی-روانشناختی است، درواقع ابتدا داستانی را به تصویر میکشد، و سپس زمانی که ذهن مخاطب بهطور کامل درگیر داستان شد با استفاده از همان داستان به ذهن او نفوذ پیدا کرده و به بیان تضادهای شخصیتی میپردازد، و بهگونهای نامحسوس مخاطب را به این وا میدارد که در درون خود بهدنبال این تضادها بگردد، با آنها مواجه شود و درصدد رفع آنها باشد.
zohreh
کریستی- لین مدت بسیار زیادی با هرگزهایش زندگی کرده بود، با هر دو دستش خوشحالی را از خودش دور نگه داشته بود. اما حالا آیریس را داشت. و وید را.
به نظر میرسید که بالاخره هرگز از راه رسیده بود.
امیر
استفن میگفت اینکه بتونی به یکی دیگه بگی که کجای کارش اشتباهه به این معنا نیست که خودت توانایی انجام اون کار رو داشته باشی.
hamtaf
«همه دنبال یه مرد قدبلند و چشم ابرو مشکی و خوشتیپ نیستن. بعضی از ماها دنبال ذات طرفیم، کسی که بشه باهاش دو کلمه حرف زد، یا یه کتاب خوب خوند.»
hamtaf
«چه جوری میتونی به هرگز اعتقاد نداشته باشی؟ اون فقط یه کلمه هست.»
میسی خیلی جدی گفت: «نه. فقط یه کلمه نیست. اون تمام درهایی هست که ما بسته نگه میداریم. اون جاهایی هست که ما به خودمون اجازهٔ رفتن بهش رو نمیدیم. چیزهایی که به خودمون اجازهٔ داشتن یا بودنش رو نمیدیم، چون فکر میکنیم که برای بیشتر از این به اندازهٔ کافی خوب یا قوی نیستیم. میفهمم چون من هم اینجوری بودم. و بعد سرپرست خونواده شدم، و فهمیدم که برای هرگزها وقت ندارم.»
آیدا