بریدههایی از کتاب خانه لهستانی ها
۳٫۹
(۱۷۵)
بانو گفت «یه دیوونه یه سنگ میندازه تو چاه که صدتا عاقل تو بیرون آوردنش میمونن.»
همیشهبهار🌿
شب که خوابید، بشین بالای سرش بخون. دعای شفاست. وقتی هم تموم شد یک پولی بذار کنار، ببر بنداز تو حرم شاهعبدالعظیم، با نون و پنیر و خرما که میدی دست مردم. انشاءالله که حاجتروا میشی.»
هر کس یک راه علاجی پیش پای همدمخانم میگذاشت و به عقل هیچکس هم نمیرسید این یک نمایش است که نویسندهاش منم؛ همین سهراب که زیر کرسی نشسته و دارد نگاهشان میکند.
همیشهبهار🌿
از تخم خارخسک، سُنبل سبز نمیشه.
همیشهبهار🌿
بانو میگفت آدمیزاد همین است. باید مرگ را ببیند تا به تب راضی شود.
همیشهبهار🌿
خالهپری دوباره گفت «پابند یک چیزهایی باید بود تو زندگی. حالیته؟»
همیشهبهار🌿
«از کدوم معجزه حرف میزنی؟ معجزه چه کوفتییه تو زندگیِ ما؟ به دوروبرمون نگاه کن! به این بچه نگاه کن! سه سالش بود، بیبابا شد. منو نگاه کن! بیست و پنج سالم بود، بیوه شدم. خواهرم به این خوشگلی! یه محله خاطرخواهش بود. یه عطسه میکرد، همهٔ تهرون بهش میگفتن عافیت باشه. حالا چی؟ مدام با خودش حرف میزنه و منتظره یه روز عشقش بیاد دنبالش. همهمون توی این چاردیواری گیر افتادیم. از دیوارش معجزه رد نمیشه.»
همیشهبهار🌿
«شنیدهم تو بچهٔ درسخونی هستی. خوبه که درسخونی. درس خوندن مثل غذای رو اجاقه. نتیجهش بعدن معلوم میشه.»
همیشهبهار🌿
آموزش و پرورش هم با اینجور آدمهاش واقعن دلش خوش است. خیال میکند میشود با امثال سُرخابی به قول خودشان آدم تربیت کند.
همیشهبهار🌿
خالهپری گفت «شما وجدان نداری؟ بچهٔ خودت بیاد خونه ببینی یکی اینطوری زده ناقصش کرده چیکار میکنی؟»
«بچهٔ من گُه خورده مدرسه رو با طویله عوضی بگیره!»
خالهپری گفت «ولی شما میتونی مدرسه رو با طویله عوضی بگیری. مگه نه؟ چون چوب دستته باید فکر کنی تو طویلهای؟»
همیشهبهار🌿
بانو همیشه اینطوری صدام میکرد. نمیگفت سهراب، میگفت آقاسهراب، میگفت شازده، خسروِ خوبان، شاخِشمشاد، مرد خونه، برعکس خالهپری که صدام میکرد جانور، سِرتِق، فضول، موشمُرده، یا ولدِ چموش. این آخری را جلو مادرم نمیگفت
همیشهبهار🌿
زندگی الاکلنگِ بُهلوله. گاهی بالاس، گاهی هم پایینه.
هانیه
این مادام را چهقدر دوست داشتم. موهای کوتاهِ سفید پرچینوشکن و چشمهای آبی روشنش و لهجهٔ لهستانیاش را دوست داشتم. پُر از چیزهای خوب بود. تازه با آنهمه مصیبت و بدبختی که دیده بود از همهٔ زنهای دیگر آن خانه همیشه خوشحالتر بود و هیچوقت هم نِق نمیزد. اینها همه باعث میشد آدم چارهای نداشته باشد جز اینکه بهش احترام بگذارد. تازه غیر از اینکه فال میگرفت، سنگِصبور بقیه هم بود و همیشه همه را دلداری میداد.
هانیه
مادرم رفته بود از زیر بازارچه برای من یک چتر خریده بود که عکس دوچرخه داشت، چون من عاشق دوچرخه بودم. مادرم به تلافی اینکه پول دوچرخه خریدن نداشت، هر چی برای من میخرید عکس دوچرخه داشت.
هانیه
عکس پدرم را طوری که کسی نفهمد از سر تاقچه برداشتم و از اتاق رفتم بیرون. حیاط را نگاه کردم تا یک جای دنجی پیدا کنم و با پدرم خداحافظی کنم و مسافرتم را بگویم، ولی مگر توی آن خانه جای دنج پیدا میشد. هر دم یکی از اتاقش میآمد بیرون.
هانیه
از تخم خارخسک، سُنبل سبز نمیشه.
هانیه
دلشادخانم میگفت آدمیزاد باید قدرشناس باشد و وقتی خدا بهش چیزی بخشید، او هم به مردم ببخشد. یکی از چیزهایی که دلشادخانم به مردم میبخشید خندههای بلند و از تهِ دلش بود.
هانیه
وقتی دلت گرفته باشد به مردم با حسرت نگاه میکنی و فکر میکنی غموغصه فقط مال توست.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
آقاکیا میگه گذشتهها گذشته. میگه گذشته که اسمش روشه. آینده رو هم کسی ندیده. میگه آدم نباید دلشو به این چیزا خوش کنه!»
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
«تو کُلِ عالم، سه رقم آدم داریم؛ زورگو، بزدل، جیگردار، ولی این آخری خیلی کمه. اینقدر کمه که باهاس با فانوس دنبالش گشت.»
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
«این همدمخانوم بیشتر از شوهرش تقصیر داره. اگر روز اول که زور میشنید، با قندشکن میزد تو ملاجِ این مرتیکه، کار به اینجا نمیکشید. مظلومه که ظالم از تخم میآد بیرون. اول مظلوم بوده که ظالم سروکلهش پیدا شده.»
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
حجم
۱۶۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۰۹ صفحه
حجم
۱۶۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۰۹ صفحه
قیمت:
۶۷,۵۰۰
۳۳,۷۵۰۵۰%
تومان