بریدههایی از کتاب اسم تو مصطفاست
۴٫۶
(۳۳۹)
ـ بفرما، اینم شناسنامهٔ شازده، فقط یه مُهر کم داره!
ـ مُهر چی؟
ـ شهادت!
ـ از حالا؟
ـ آره دیگه، یادت باشه قراره بره!
نگاهی به شناسنامه کردم و نگاهی به محمدعلی: «قبول!»
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
یک بار هم پرستار آمد وضعیت مرا چک کند، دید روی تخت کنارم دراز کشیدی. لباس من آبی کمرنگ بود و لباس تو آبی پررنگ. بهشوخی گفت: «حالا کدومتون زایمان کردین؟»
پرستار دیگری آمد و گفت: «آقا تخت برای یه نفره بیا پایین!»
ـ ما دو نفر وزنمون بهاندازهٔ یه نفره!
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
تو عقاب بودی نه کلاغ و رسم نیست که عقابان بر کف خیابان زندگی کنند
صادق حمودی
توی پادگان، بچهها رو آموزش میدم. نگران نباش، جای من امنه! میخواستم موضوعی رو بهت بگم. یکی از بچهها خواب دیده حضرت زهرا (س) بهش گفته مرحلهٔ اول رو شما بگذرونید، مرحلهٔ دوم خودم فرماندهٔ شما هستم. از این حرف خیلی انرژی گرفتیم.
ـ حالا مرحلهٔ اول را گذروندید؟
ـ بله تموم شده،
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
ـ بیستوپنج روز!
ـ فقط همین؟
ـ ولی او به اندازهٔ ۲۵ سال خاطرهسازی کرد!
آهی کشیدی و ادامه دادی: «انگار بهش الهام شده بود قراره شهید بشه. پنجشنبه بود و آب حمام سرد. اصرار داشت بریم غسل کنیم. هرچه گفتم بذار آب گرم بشه، گفت: نه. و رفتیم برای غسلکردن. گفتم: پس بخون تا سردی آب رو حس نکنیم. شروع کرد به خوندن مدح امیرالمؤمنین که ولادتش نزدیک بود. اونقدر قشنگ خوند که تموم بچههایی که توی محوطه بودن، با شنیدن صدای حسن اومدن پشت در حمام جمع شدن و دست زدن. بعدش رفتیم عملیات. همونجا بود که اول من مجروح شدم و او مرا کشید عقب و بعد خودش مجروح شد و بعد هم شهید.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
خندیدم: «بگو چرا داری تو گوشم این حرفا رو میزنی، خُب از اول بگو بریم دیدن خونوادهٔ شهید!»
با قطار رفتیم مشهد و مثل همیشه یک کوپهٔ دربست گرفتی. همینکه در هتل جا گرفتیم گفتی: «باید برم مراسم حسن و صحبت کنم.»
ـ باز شروع کردی آقامصطفی؟
ـ آخه سمیه، جاسوسهای ازخدابیخبر و تکفیریا به مادر این شهید مظلوم گفتهن پسرت با این کارش خودکشی کرده و شهید بهحساب نمیاد. باید توی این مراسم بگم حسن کی بوده. باید بفهمن چطور شهید شده. اصلاً تو هم بیا. من روم نمیشه تنهایی برم. تو هم بیا سمیه.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
محمدعلی را که به گریه افتاده بود بوسیدم و ناز کردم، برایش شعر خواندم و پسرمپسرم گفتم. نگاهم کردی و گفتی: «عزیز حواست باشه، زیادی داری وابستهش میشی! خوابی رو که برایت تعریف کردم یادت رفته؟»
دلم لرزید: «نه یادم نرفته!»
ـ پس زیاد وابستهش نشو، اون مال تو نیست! باید بدیش بره!
ـ بدی نه، باهم بدیم!
ـ شاید من نباشم!
m.m.r_76
پولدادن برای اجاره سخت بود، اما توکل بالایی داشتی مثل داداشسجادم. مدام میگفتی: «درست میشه!» مانده بودم چطور درست میشود! اما بعد از مراسم عروسی وقتی هدیهها را باز میکردیم و پولها را میشمردیم گفتی: «دیدی حالا؟ خدا خودش کارسازه!»
m.m.r_76
در روزهایی که سوریه بودیم چقدر کمکحالم بودی. محمدعلی را نگه میداشتی تا غذایم را بخورم، برایم لقمه میگرفتی و دهانم میگذاشتی. برنامه گذاشته بودند برویم زینبیه. همراهمان آمدی.
ـ جایی میبرمتون که هر چقدر میخواین پارچه بخرین!
رفتیم و چهار قواره چادر مشکی و برای تعدادی از دوستانم هم مقنعه گرفتم. تعدادی روسری انتخاب کردی و گفتی یکی از اینها را خودت سر کن. پشت زینبیه مزار شهدا بود، ما را بردی آنجا. زیارت حضرت رقیه (س) هم جزو برنامهمان بود. وقتی شب طوفان شن و غبار شد، برایم ماسک گرفتی و جلوی حرم عکس انداختیم. سینهام از شن و غبار اذیت میشد، اما بودن با تو لذتبخش بود. در زیر آن آسمان بیستاره، مزار خانم حضرت زینب (س) مثل ماه میدرخشید و تو بهعنوان مدافع آن ماه در کنارم بودی و من، که نمیخواستم از دستت بدهم.
Mir Hadi Mousavi
«بگویید خانمم از من راضی باشه. موقع خاکسپاری خاک کفشش را روی سرم بتکاند تا روی صورتم بریزد و جواز ورود من به بهشت شود.
shariaty
حالا چرا نور رو میندازی روی سقف، من اینجا نشستم و زخم پامم اینجاست!
ـ چون چشمام رو بستهم و دارم گریه میکنم!
ـ تو که الان گفتی خوشحالی!
ـ ولی از دردی که میکشی، رنج میبرم
عشق کتاب
راه میافتم. باد میوزد و چادرم را به هرسو میکشاند، اما من سبک و راحت گام برمیدارم. همپای گامهای تو. کاش زمان کش بیاید!
akbari211
به زن صاحبخانه که گفت: «خاک عالم آقامصطفی چی شده؟» گفتی: «چیزی نشده. خوشبختانه خونهٔ ما رو دزد زده، اگه خونهٔ کس دیگهای رو میزد چون نزدیک عیده، به نظام بدبین میشد.»
نفیسھ83
من تو را با همهٔ ویژگیهایت دوست داشتم. همینکه بودی، همینکه به صدایت گوش میکردم، طرز صحبتت، تکهکلامت، نگاهکردنت، خندیدنت، نظردادنت، پیشنهادها، طرز فکرت، حتی اخمها و مخالفتهایت. این اسمش چی بود؟ عشق؟ اگر عشق، پس من روزبهروز بیشتر عاشقت میشدم.
Fatima
تعطیلات نوروز تمام شد و گلهای بنفشهٔ حاشیهٔ باغچهها میگفتند بهار آمده است. شب سیزدهم گفتی: «حاجحسین بادپا قراره فردا بیاد و از اینجا برنامهٔ سفرش رو بچینه.»
دوستانت هم مثل خودت بودند. یک جا ماندن را بلد نبودند. ساعت چهار صبح بود که از کنارم بلند شدی گفتی: «دارم میرم فرودگاه، کاری نداری؟» با پلکهای بسته گفتم: «وقتی اومدی نونم بگیر!» ولی باید بلند میشدم و نمازم را میخواندم و اسباب صبحانه را آماده میکردم. تمام شب تا صبح دلشوره داشتم. آقای بادپا که میآید برود سوریه، نکند تو را هم ببرد. نکند خودت هوایی شوی و راه بیفتی. شما به هم که میرسیدید انگار روحهایتان به هم گره میخورد و میشدید مثل این پروانههایی که دور چراغ میگردند. چنان مجذوب هم و آن شعلهای که ما نمیدیدیم و شما میدیدید میشدید که آدم غصهاش میگرفت از اینهمه پرتافتادگی و بیخیالشدن دربارهٔ بقیهٔ چیزها.
_gomnam137
تمام مدتی که نبودی میدانستم تا رضایت به شهادتت ندهم شهید نمیشوی. فکر شهادتت جانم را پر از استرس میکرد. نه، تو شهید نمیشدی تا من نمیخواستم. مگر شهید مدق به همسرش نگفته بود اینهمه سختیهای من را که میبینی، پس رضایت بده به شهادتم.
Faezeh Sheykhi
به فاطمه سپرده بودم اگر تو را دید نپرد بغلت و بابا بابا نکند، چون میترسیدم بچههای خانوادهٔ شهدا ناراحت شوند. از گیت که رد شدیم وقتی آمدی خیلی معمولی برخورد کردم و وقتی خواستی دست فاطمه را بگیری زدم روی دستت. ناراحت شدی: «چرا اینطوری میکنی؟»
ـ چون اون بچهها بابا ندارن و ناراحت میشن!
به خودت آمدی: «راست میگی! چرا حواسم نبود؟»
Faezeh Sheykhi
آن شب تا صبح بارها و بارها رفتی و آمدی، بهحدیکه پرستارها از دستت عاصی شده بودند. وقتی میخواستند داروهایت را تزریق کنند و میدیدند نیستی، کلافه میشدند. یک بار هم پرستار آمد وضعیت مرا چک کند، دید روی تخت کنارم دراز کشیدی. لباس من آبی کمرنگ بود و لباس تو آبی پررنگ. بهشوخی گفت: «حالا کدومتون زایمان کردین؟»
پرستار دیگری آمد و گفت: «آقا تخت برای یه نفره بیا پایین!»
ـ ما دو نفر وزنمون بهاندازهٔ یه نفره!
کاربر ۷۹۷۸۱۹۸
دیدم همان پایین ایستادهای و داری انگشت اشارهات را تکان میدهی، انگار به دعوا.
بلند گفتم: «نمیای بالا؟»
دوسه پله آمدم پایین. قلبم تندتند میزد. صدایت را باد آورد: «اگه کار منو راه نندازین به همه میگم که شما هیچکارهاین! به همه میگم این دروغه که شهدا گره از کارا باز میکنن! به همه میگم کارراهانداز نیستین و آبروتون رو میبرم. میگم عند ربهم یرزقون نیستین!»
کاربر ۹۸۴۳۳۶
«بگویید خانمم از من راضی باشه. موقع خاکسپاری خاک کفشش را روی سرم بتکاند تا روی صورتم بریزد و جواز ورود من به بهشت شود. به او بگویید هر اتفاقی افتاد مثل همین چند سال که چیزی نگفت و سکوت کرد، بازهم سکوت کند. به او بگویید از من راضی باشد و در معراج دمی با من تنها بماند.»
زهرا رضایی
حجم
۵۶۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۵۶۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۲۰,۰۰۰
۱۰,۰۰۰۵۰%
تومان