بریدههایی از کتاب اسم تو مصطفاست
۴٫۶
(۳۳۸)
من فقط نگران تو هستم! همیشه آدم با چیزایی که خیلی دوست داره امتحان میشه. من نگران امتحانی هستم که تو باید پس بدی!»
m.m.r_76
صحبت مهریه که شد پدرت گفت: «مِهر دختر و عروسم هر دو ۳۱۳ سکهس.»
پدرم سکوت کرد. تو از جا پریدی: «ولی من اینقدر ندارم، فقط یکیدو تا سکه دارم.»
پدرت دستت را کشید: «زشته مصطفی!»
ـ آقاجون حرف حساب رو باید زد و همین حالا هم باید زد. اگر حرف مهریهدادن پیش بیاد حداکثر دو یا سه سکه رو میتونم بدم، بقیه میافته گردن خودتون!
m.m.r_76
کمی مرا نگاه کرد، بغض کرد و درحالیکه بغلم کرد گفت: «یعنی بابا شهید شده؟»
ـ آره ولی نمرده!
نینوا
سجادمان خدای توکل بود. همیشه میگفت: «هرجا درمونده شدی بسپار به خودش.»
Seashell
غروب شده بود و چراغهای ساحل روشن و من فکر میکردم خواب میبینم: «وای آقامصطفی چقدر قشنگه!»
ـ من کُشته مُردهٔ این روحیهٔ توام!
ـ مسخره میکنی؟
ـ بههیچوجه!
ـ واقعاً من الان فقط غروب رو میبینم و ساحل و خودم و خودت رو!
رفتیم و در ساحل قدم زدیم. مهتاب شده بود و چینوشکن موجهای نقرهای و صدفهایی که برق میزدند.
ـ دیدی چه ماهعسلی آوردمت؟
ـ دستت درد نکنه آقامصطفی!
راه میرفتیم و انگار در بهشت قدم میزدیم.
کمی بعد گفتی: «بیا بریم شام بخوریم.»
_gomnam137
وقتی مرا رساندی که ساعت امتحان گذشته بود، اما عینکم را پس ندادی و تا مدتها میزدی.
ـ آقامصطفی این عینک زنانهس!
ـ میدونم، حالا یکی از این عینک آبادانیا میخرم، هرچی نباشه بچهٔ جنوبم!
بعضی روزها هم از رختخواب بیرون نمیآمدی.
ـ آقامصطفی ساعت خودش رو کشت! مگه کلاس نداری؟
ـ دارم اما پول ندارم!
غلتی میزدی و خروپف میکردی.
اهل پسانداز نبودی. اگر دویستهزار تومان هم داشتی، تا میرفتی مسجد و برمیگشتی هزار تومان هم بیشتر ته جیبت نمیماند.
_gomnam137
ـ خب یه حرفی بزنین سمیهخانم!
نمیدانستم چه بگویم. شروع کردم به صحبتکردن دربارهٔ همین برنامههایی که در تلویزیون پخش میشود. حرفم را قطع کردی و پرسیدی: «راستی چه غذایی را خیلی دوست داری؟»
ـ قورمهسبزی.
ـ خداییش غذایی پیدا میشه که بیشتر از من دوست داشته باشین؟!
Faezeh Sheykhi
روزهای بعد از شهادت سختتر از خود شهادت است. وقتی از حضرت سجاد (ع) میپرسند: «کجا از همهجا سختتر بود؟» میفرماید: «الشام، الشام!» شهادت آنقدر اذیت نمیکند که حواشی آن.
قطره دریاست اگر با دریاست
یک قانون نانوشته بین ما بود که قهربیقهر.
قطره دریاست اگر با دریاست
امروز همهٔ گلهای رز صورتی را که بیشتر وقتها برایم هدیه میآوردی و آنها را خشک میکردم و میریختم داخل گلدان بزرگ شیشهای، درآوردم و به دیوار زدم. شده مثل یک باغچهٔ پرگل، اما حیف که عطرشان پریده، درست مثل تو که نیستی.
قطره دریاست اگر با دریاست
همینکه دعا تمام شود و حاجترواباشیها زمزمهٔ لبها شود، حاجتم تو خواهی بود: اینکه سالم برگردی، اینکه بیایی و بیشتر پیش ما بمانی، اینکه جنگ تمام شود و دیگر نروی، اما وسط دعای علقمه که خواستم دعا کنم، دیدم نمیتوانم و شرمی وجودم را گرفت: «خجالت نمیکشی سمیه؟ حضرت زینب چه مصیبتا که نکشید. ندیدی چه اتفاقی برای امامحسین (ع) افتاد. اونوقت تو میخوای برای مصطفات دعا کنی؟ خدایا هرطور که صلاح میدونی، خدای من هرطور که صلاح میدونی!»
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
ازاینبهبعد نیازی نیست به بابا زنگ بزنی، هر اتفاقی که برای تو بیفته، قبل از اینکه کسی متوجه بشه، بابات متوجه میشه. هرجا بخوای بری همراهته و هیچوقت از تو دور نمیشه!
کمی مرا نگاه کرد، بغض کرد و درحالیکه بغلم کرد گفت: «یعنی بابا شهید شده؟»
ـ آره ولی نمرده!
الف. میم
تمام مدتی که نبودی میدانستم تا رضایت به شهادتت ندهم شهید نمیشوی. فکر شهادتت جانم را پر از استرس میکرد. نه، تو شهید نمیشدی تا من نمیخواستم.
الف. میم
در زیر آن آسمان بیستاره، مزار خانم حضرت زینب (س) مثل ماه میدرخشید و تو بهعنوان مدافع آن ماه در کنارم بودی و من، که نمیخواستم از دستت بدهم.
الف. میم
ـ بفرما، اینم شناسنامهٔ شازده، فقط یه مُهر کم داره!
ـ مُهر چی؟
ـ شهادت!
ـ از حالا؟
ـ آره دیگه، یادت باشه قراره بره!
نگاهی به شناسنامه کردم و نگاهی به محمدعلی: «قبول!»
الف. میم
تو نبودی و من تمام دلتنگیام را در دفتری جلدچرمی که ماه و ستارهای روی آن بود با کاغذهایی صورتی میریختم. برایت دلنوشته مینوشتم و رد اشکهایم را بهجا میگذاشتم. میخواستم وقتی آمدی، بدهم آنها را بخوانی. دفتر شده بود سنگ صبور و من منتظر که بیایی
الف. میم
بودن با تو، رؤیای من بود. اینکه باشی، با تو حرف بزنم، صدایت را بشنوم، به حرفهایم گوش بدهی، نظرت را بگویی، حس کنم کنارمی و حس کنم دوستم داری و حس کنم در جهان کوچک با تو بودن، فقط ما سه نفریم: من و تو و فاطمه. حتی گاهی بودن او را هم فراموش میکردم، فقط من و تو.
الف. میم
ویلچرها بهسرعت حرکت کردند. من هم پابهپایشان میدویدم تا آنکه به صف جماعت رسیدیم و در صف جا گرفتم: سمیهخانم ببین خدا چقدر هوات رو داشت! دیدی تو هم به نماز صبح رسیدی!
آره آقامصطفی، به نماز صبح رسیدم و بعدها به تو. آن روز در آن پگاه آبی طلایی، نمیدانستم که تو در راهی و نمیدانستم یک قدم مانده به صبح.
الف. میم
فاطمه سپرده بودم اگر تو را دید نپرد بغلت و بابا بابا نکند، چون میترسیدم بچههای خانوادهٔ شهدا ناراحت شوند. از گیت که رد شدیم وقتی آمدی خیلی معمولی برخورد کردم و وقتی خواستی دست فاطمه را بگیری زدم روی دستت. ناراحت شدی: «چرا اینطوری میکنی؟»
ـ چون اون بچهها بابا ندارن و ناراحت میشن!
moshtaba
بخاری جهیزیهام را که طرح شومینهای بود، همان سال اول ازدواجمان که هوا گرم شد بردی حسینیه و دیگر نیاوردی. سال بعد که هوا سرد شده بود مجبور شدیم پنج شعله گاز را روشن و خاموش کنیم. مدتی هم از خواهرت بخاری کوچکی قرض کردیم تا اینکه در خانهٔ جدید، پدرت بهعنوان چشمروشنی برایمان یک بخاری خرید.
moshtaba
حجم
۵۶۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۵۶۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۲۰,۰۰۰
۱۰,۰۰۰۵۰%
تومان