بریدههایی از کتاب اسم تو مصطفاست
۴٫۶
(۳۳۸)
چطور میتوانستم در دنیایی باشم خالی از مصطفی؟
پ. و.
ـ حالا میخوام یه خبر خوب بهت بدم. ازاینبهبعد نیازی نیست به بابا زنگ بزنی، هر اتفاقی که برای تو بیفته، قبل از اینکه کسی متوجه بشه، بابات متوجه میشه. هرجا بخوای بری همراهته و هیچوقت از تو دور نمیشه!
کمی مرا نگاه کرد، بغض کرد و درحالیکه بغلم کرد گفت: «یعنی بابا شهید شده؟»
ـ آره ولی نمرده!
پ. و.
آن دوست همین کسی بود که حالا چشم من به پیامهایش بود. او دیگر وارد شده بود خبر شهادت را چطور آرامآرام بدهد. مثل زهری که قطرهقطره بخوری و ذرهذره جان بکنی.
پ. و.
همهٔ این لحظهها در کنار تو و با عطر تو پر میشد.
پ. و.
اینجا بالای سر مزارت و روبهروی عکست راحتتر میتوانم حرفهایم را بزنم. بازهم آمدم پیش خودت، جایی که میتوانم بغض مانده در گلویم را بشکنم و از خاطرهها بگویم.
پ. و.
ـ ولی اونجا به من نیاز دارن، به یه مرد که کارای مردانه بکنه!
ـ سوریه شده رقیب من و من از پس این رقیب برنمیام. اون داره مرد منو میگیره!
نشستی کنارم و در آغوشم کشیدی: «ولی من فقط عاشق توام، اما قبول کن که آرمان و هدفم رو هم میپرستم سمیه. هرچی هم بگی پاش ایستادهم!»
پ. و.
کجا میرفتی آقامصطفی؟ میرفتی تا ماه شوی.
پ. و.
امشب، چه شب آرامی است! بچهها که خواباند انگار دنیا از حرکت میایستد. امروز همهٔ گلهای رز صورتی را که بیشتر وقتها برایم هدیه میآوردی و آنها را خشک میکردم و میریختم داخل گلدان بزرگ شیشهای، درآوردم و به دیوار زدم. شده مثل یک باغچهٔ پرگل، اما حیف که عطرشان پریده، درست مثل تو که نیستی.
پ. و.
از مسئولت خواسته بودی برای تو و من در معراج دیدار خصوصی بگذارد.
سعیده زنگنه
در آخرین لحظه عمیقاً نگاهت کردم. چقدر لباس سبزی که پوشیده بودی به تو میآمد! چقدر قدت بلند شده بود و شانههایت پهن و صورتت نورانی.
سعیده زنگنه
گفتم: «چرا جلوی در تحویلم نگرفتی؟»
حالا در چشمانم نگاه میکردی: «وقتی بغلت کردم آنقدر بدنت ضعیف شده بود که دلم هُری ریخت پایین. چیکار کردم با تو سمیه؟»
خندیدم: «به خودت نگیر آقامصطفی، سه روز روزه بودم!»
سعیده زنگنه
مگه نگفتی من سوریه نرم. من سوریه نمیرم، اسم تو هم سمیه نیست، اسم جدیدت آزیتاست. اسم منم دیگه مصطفی نیست، کوروشه.
کاربر ۲۶۱۰۲۷۶
سکوت سنگین بین ما را صدای گنجشکها پر کرده بود.
سعیده زنگنه
کنار تابوتت که رسیدم، دیدم چقدر چهرهات پر از آرامش است. نشستم و آرام گرفتم: «تو مصطفای منی؟» مصداق آیهٔ ما زن و مرد را برای آرامش همدیگر خلق کردیم را احساس میکردم
قطره دریاست اگر با دریاست
همیشه آدم با چیزایی که خیلی دوست داره امتحان میشه.
قطره دریاست اگر با دریاست
در زیر آن آسمان بیستاره، مزار خانم حضرت زینب (س) مثل ماه میدرخشید و تو بهعنوان مدافع آن ماه در کنارم بودی و من، که نمیخواستم از دستت بدهم.
قطره دریاست اگر با دریاست
اگر قرار بود برای کسی هدیه ببریم بهترین را میبردیم. همیشه سفرهباز بودی و برای مهمان روگشاده. اگر در تبوتاب نگهداشتن تو پیش خودم بودم، برای این بود که عاشقت بودم، فقط همین!
قطره دریاست اگر با دریاست
هروقت از تو عصبانی میشدم، وقتیکه بودی نهایتش این بود که بروم درون اتاق و ساعتی تنها بمانم. اگر کدورتی پیش میآمد و صدایت بالا میرفت، سکوت میکردم و باز به اتاق پناه میبردم. اگر جروبحثی بود بین خودمان بود، هیچوقت جلوی نفر سوم دادوبیداد نمیکردیم. نداری و اخم و ناراحتی بین خودمان، مال خودمان بود. آنهم بهمدت بسیار کم، بدون توهین به هم.
قطره دریاست اگر با دریاست
میخواستی برای فاطمه حساب باز کنی، اما درگیر مشکلات اقتصادی شدی و نتوانستی. درگیریها تمامی نداشت، اما ایمان و توکل تو هم بیانتها بود.
قطره دریاست اگر با دریاست
گفتم: «خودم با فاطمه حرف میزنم!»
او را بردم داخل اتاق، بغلش کردم: «مامان توی این مدت که بابا نبود، اگه اتفاقی میافتاد چطوری بهش میگفتی؟»
ـ زنگ میزدم بهش!
ـ حالا میخوام یه خبر خوب بهت بدم. ازاینبهبعد نیازی نیست به بابا زنگ بزنی، هر اتفاقی که برای تو بیفته، قبل از اینکه کسی متوجه بشه، بابات متوجه میشه. هرجا بخوای بری همراهته و هیچوقت از تو دور نمیشه!
کمی مرا نگاه کرد، بغض کرد و درحالیکه بغلم کرد گفت: «یعنی بابا شهید شده؟»
ـ آره ولی نمرده!
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
حجم
۵۶۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۵۶۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۲۰,۰۰۰
۱۰,۰۰۰۵۰%
تومان