بریدههایی از کتاب هندرسون شاه باران
۴٫۰
(۱۴)
ولی شاید زمان برای همین ساخته شده. ساخته شده که درد و رنج آدم پایانی داشته باشد. تا ابد ادامه نداشته باشد. خب، حالا فرض کنیم این حرف درستی است. عکسش چی؟ خوشی چی؟ خوشی بیپایان است؟ بله، خوشی زمان سرش نمیشود. موقع خوشی همه ساعتها تو آسمان از کار میافتند.
مهیار
الان احساس میکنم یک آدم پست خبیث شیاد هستم. تنها کار شرافتمندانهای که تو عمرم کردهام این است که چند نفری را دوست داشتهام. یکی از این افراد همین سلطان بود که حالا فوت کرده. ای وای، ای وای، ای وای. دارم از غصه میمیرم. شاید وقتش شده که گور خودمان را گم کنیم از این دنیا برویم. کاش لااقل قلب نداشتیم و نمیدانستیم این مسئله چقدر غمانگیز است. ولی این قلب لعنتی همیشه هست. این انبه پر از لکوپیس تو سینه میتپد و همه چیز را لو میدهد. مسئله فقط این نیست که از این زنها میترسم. مسئله این است که دیگر کسی را ندارم که باهاش حرف بزنم. من الان به جایی رسیدم که به صداهای انسانی احتیاج دارم. به شعور انسانی احتیاج دارم. تنها چیزی که باقی مانده، عشق است. محبت است."
مهیار
تو زندگی من، اوایل، رنج مزه خاصی داشت. بعدها کمکم آن مزه از بین رفت. رنج تبدیل شد به یک چیز گند و مبتذل، و همان جور که به پسرم، ادوارد، در کالیفرنیا گفتم، دیگر تحملش را نداشتم. حالم به هم میخورد از اینکه میدیدم تبدیل شدهام به هیولای رنج. ولی بعد از مرگ سلطان، رنج دیگر اصلاً موضوعیتش برایم را از دست داد. هیچ مزهای نداشت. فقط یک چیز شوم و وحشتناک بود.
مهیار
من خوانندهٔ عاطفی و تأثیرپذیری هستم. وقتی کتابی را جلویم باز میکنم، کافی است یک جمله خوب پیدا شود که سرم را به آتشفشانی تبدیل کند. همزمان فکرم مشغول هزار جا میشود و گدازههای افکار مختلف از دو طرفم سرازیر میشود. لیلی میگوید انرژی ذهنی زیادی دارم. ولی فرانسیس معتقد بود اصلاً مغز ندارم. چیزی که خودم صادقانه میتوانم بگویم این است که وقتی تو یکی از کتابهای پدرم میخواندم که "بخشش گناه یک امر ابدی است"، انگار یک نفر با سنگ زده تو سرم. فکر کنم قبلاً گفتم که پدرم عوض چوبالف لای کتابها اسکناس میگذاشت. این اسکناس را میگذاشتم تو جیبم و بعد حتی عنوان کتاب را یادم میرفت. شاید علتش این بود که نمیخواستم چیز دیگری دربارهٔ گناه بشنوم. همان یک جمله برایم کافی بود. به همان صورت کامل بود. میترسیدم نویسنده اگر ادامه بدهد، همه چیز را خراب کند و تأثیر همان یک جمله هم از بین برود. به هر حال من آدم الهامپذیری هستم. فکر روشمندی ندارم. بهعلاوه اگر قرار باشد همان یک جمله را آویزه گوش نکنم، خواندن بقیهٔ کتاب چه فایدهای دارد؟
مهیار
میدانم که اصلاً چیز خوبی نیست، ولی تقریباً رنج تنها عاملی است که میتواند روح خوابآلود آدم را از خواب بیدار کند. البته از قدیم گفتهاند که عشق هم همین تأثیر را دارد.
مهیار
گفتم:
"این خیلی سخت است، سلطان. اینکه تهدید به قطع رابطه کنید."
تهدید به قطع رابطه برای خودش هم خیلی دردناک بود. بله. میدیدم که خودش هم از این موضوع به اندازهٔ من در رنج است. البته تقریباً. چون چطور ممکن است کسی به اندازهٔ من در رنج باشد؟ من همان قدر با رنج دمخورم که شرکتهای بزرگ صنعتی با دود."
مهیار
در مجلهای خواندم که در صحرا (منظورم صحرای بزرگ آمریکاست) گلهایی وجود دارد که شاید هر چهل یا پنجاه سال یک بار شکوفه کند. بستگی به میزان بارندگی دارد. تو همین مقاله نوشته بود که اگر تخم این گلها را برداریم بیندازیم توی یک سطل آب، حاصلی ندارد. چیزی سبز نمیشود. نه، اعلی حضرت، خیس خوردن در آب فایدهای ندارد. باید باران باشد. برود توی خاک باران. چند روز زیر باران خیس بخورد. بعد هر پنجاه سال یک بار، هر شصت سال یکباره یکهو ببینی صحرا پر از سوسن و آلاله و این چیزهاست. پر از رز و داودی و این چیزهاست."
مهیار
"طبیعت تقلیدگر عجیبی است. آدم همان طور که اشرف مخلوقات است، استاد سازگاری هم هست. استاد تلقین هم هست. خودش بزرگترین اثری هنری خودش است. چون روی جسم خودش کار میکند. چه معجزهای! چه پیروزی شگفتی! همین طور چه مصیبتی! چه اشکها که سرازیر نمیشود!"
nazi_sfy
معتقد بودند وقتی سراغ خدایانشان میروند، لازم نیست از کارهای زشت خودداری کنند. چون خدا خداست و از تمام جیکوپوک انسانهای فانی خبر دارد.
محمدرضا
پس باید برگردم خانه، پیش زنم که دوستم دارد. حتی اگر دوستیش تظاهر باشد، باز از هیچی بهتر است. به هر حال، چه واقعاً دوستم داشت و چه تظاهر میکرد که دوستم دارد، دلم پیش او بود. به جورهای مختلف یادش میافتادم. بعضی حرفهایش تو گوشم زنگ میزد. مثلاً آدم برای این زندگی کند، نه برای آن. برای خوبیها، نه برای بدیها. برای زندگی، نه برای مرگ. تمام نظریاتی که داشت، یادم میآمد. ولی فرقی نمیکرد که چه حرفهایی میزند و چه نظرهایی دارد. چون دوستش داشتم. حتی با آن موعظهها هم دوستش داشتم.
مهیار
از عالم و آدم دور شده بودم و رسیده بودیم به زمین صافی که کوهها گردش را احاطه کرده بودند. منطقهٔ خشک و داغ و بایری بود و چند روز بود که ردپایی نمیدیدیم. گیاهی هم وجود نداشت. اصلاً هیچی نبود. فقط زمین صاف و ساده، و من خیال میکردم وارد تاریخ شدهام. تاریخ هستی، نه این تاریخ مسخرهٔ ما انسانها. تاریخ ایامی که هنوز خبری از بشر نبود.
Tony Soprano
چهل پنجاه سال پیش یکی از افراد خاندان هندرسون، و در واقع یکی از پسرعموهای من، به خاطر زحماتی که در نجات زلزلهزدگان شهر مسینا در سیسیل ایتالیا کشید، مدال کورونا گرفت. این پسرعموی من یک آدم تنبل و بیکاره بود که تو رم میخورد و میخوابید و هیچ کاری نمیکرد. حوصلهٔ هیچ کاری نداشت و حتی در محل اقامت خود، برای رفتن از اتاق خواب به سالن غذاخوری، سوار اسب میشد. بعد از زلزله با اولین قطار خودش را رساند به مسینا و شروع کرد به کمک به زلزلهزدهها. این طور که میگویند دو هفتهٔ تمام نخوابید و صدها ساختمان را زیر و رو کرد و کلی از زلزلهزدهها را نجات داد. معلوم میشود میل به خدمت به بقیه در خاندان ما وجود دارد، گیرم گاهی به صورت جنونآمیزی ظاهر میشود.
مهیار
یک بار از یک دانشجوی روانشناسی شنیدم که آدم اگر خشم خودش را سر موجودات بیجان خالی کند، نه تنها زندگی جانداری را نجات میدهد، که هر آدم متمدنی باید این کار را بکند، بلکه خودش هم تزکیه میشود و از شر احساسات منفی نجات پیدا میکند. این به نظرم حرف معقولی بود و چند بار امتحانش کردم. با تمام وجود امتحان کردم. هیزم خرد میکردم. بار میبردم. شخم میزدم. بلوکهای سیمانی را میانداختم. بتون خالی میکردم. برای خوکها نواله درست میکردم. تو خانهٔ خودم مثل زندانیها تا کمر لخت میشدم و با پتک سنگ میشکستم. این چیزها مؤثر بود، ولی نه زیاد. از قدیم گفتهاند آتش را کسی به آتش دفع نکند.
مهیار
یکباره یک تکه چوب از کُنده پرید توی هوا و خورد به دماغم. به دلیل سرمای شدید متوجه نشدم چه اتفاقی افتاده و یکباره دیدم لباسم خونی است. لیلی فریاد زد: "دماغت را شکاندی." ولی نشکسته بود. کلی گوشت دارد که نمیگذارد به این راحتی بشکند. اما تا مدتها کبود بود. با وجود این از اولین لحظهای که ضربه را احساس کردم، تنها فکرم حقیقت بود. حقیقت با ضربه میآید؟ این مسئلهٔ مهمی است. مسئلهٔ سربازی است. بعداً سعی کردم در این مورد با لیلی حرف بزنم. او هم وقتی شوهر دومش با مشت زده بود تو صورتش، قدرت حقیقت را درک کرده بود.
مهیار
رنج زیاد خودش زحمت است و من از این لحاظ آدم زحمتکشی بودم
کاربر نیوشک
بعضی اشخاص از بودن لذت میبرند. مثلاً والت ویتمن میگوید: "کافی است باشم. کافی است نفس بکشم. شادمانی. شادمانی. همین شادمانی است." بعضیها هم میروند دنبال شدن. اهلِ بودن وضعشان خوب است. همیشه شانس میآورند. اما اهلِ شدن شانس ندارند. همیشه باید با دلشوره زندگی کنند. همیشه باید در مورد کارهای خودشان به اهل بودن توضیح بدهند. دلیل و برهان بیاورند. در حالی که اهلِ بودن باعث و بانی این توضیحات هستند
محمدرضا
رنج تنها عاملی است که میتواند روح خوابآلود آدم را از خواب بیدار کند. البته از قدیم گفتهاند که عشق هم همین تأثیر را دارد.
محمدرضا
کسی که میخواهد دور دنیا بگردد، باید برای مشاهدهٔ هر غم و غصه و مصیبتی آمادگی داشته باشد و عاقلانه نیست که بدون این آمادگی عزم سفر کند
محمدرضا
توقع اینکه آدم در عصر جنون از جنون خالی باشد، خودش نوعی جنون است. ولی دوندگی برای عقل سالم هم میتواند نوعی جنون باشد.
محمدرضا
آدم اگر خشم خودش را سر موجودات بیجان خالی کند، نه تنها زندگی جانداری را نجات میدهد، که هر آدم متمدنی باید این کار را بکند، بلکه خودش هم تزکیه میشود و از شر احساسات منفی نجات پیدا میکند.
محمدرضا
حجم
۴۲۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۵۰ صفحه
حجم
۴۲۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۵۰ صفحه
قیمت:
۱۶۵,۰۰۰
۱۱۵,۵۰۰۳۰%
تومان