ای رفته کمکم از دل و جان! ناگهان بیا
da☾
از گناه مست اگر زاهد به کفر آمد چه غم
از خطای اهل دل باشد که خالق بگذرد
da☾
صبر بر دور جدایی نیست ممکن بیشراب
همتی کن ساقیا! تا مثل سابق بگذرد
da☾
ای بیوفای سنگدل قدرناشناس!
از من همینکه دست کشیدی تو را سپاس
با من که آسمان تو بودم روا نبود
چون ابر هر دقیقه درآیی به یک لباس
آیینهای به دست تو دادم که بنگری
خود را در این جهان پر از حیرت و هراس
پنداشتی مجسمهٔ سنگ و یخ یکیست؟
کو آفتاب تا بشوی فارغ از قیاس
da☾
ای زخم کهنهای که دهان باز کردهای
da☾
چندیست از تو غافلم ای زندگی ببخش
چنگی نمیزنی به دل این روزها تو هم
da☾
گاهی بهقدر صبر بلا میدهد خدا
da☾
ما عاشق توایم همین است ماجرا
da☾
خون میخوریم در غم و حرفی نمیزنیم
da☾
در پیچ و تاب عشق، به معنای هجر نیست
رودی ز رود دیگر اگر میشود جدا
da☾
من که عمری دل برای دوستان سوزاندهام
حال باید دل بسوزاند برایم دشمنم
da☾
پیلهای پیچیده از غمهای عالم بر تنم
da☾
چشم به حیرت گشودم و تو نبودی
کاش سر از خواب برنداشته بودم
da☾
از تو برای کسی اگرچه نگفتم
مهر تو را در دلم نگاشته بودم
da☾
سایه افکندند بر دنیا سیاهیها اگر
با تو خواهم ماند حتی در تباهیها اگر
da☾
همیشه جای شکایت ز خلق بسیار است
ولی برای تو از خود شکایت آوردم
da☾
مدام در سفر از خویشتن به خویشتنم
هزار روحم و در یک بدن نمیگنجم
da☾
تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن
da☾
باز با گریه به آغوش تو برمیگردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن
da☾
وای بر من که در این بازی بی سود و زیان
پیش پیمانشکنی چون تو شدم عهدشکن
da☾