بریدههایی از کتاب کتاب
۴٫۵
(۱۹۲)
خونبها
شراب تلخ بیاور که وقت شیداییست
که آنچه در سر من نیست بیم رسواییست
چه غم که خلق به حسن تو عیب میگیرند
همیشه زخم زبان خونبهای زیباییست
اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشاییست
شباهت تو و من هرچه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل، تنهاییست
کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من
صدای پر زدن مرغهای دریاییست
nardoon
هرروز بیشتر به تو دلبسته میشویم
عشق از شناخت میگذرد اتفاق نیست
فی. ا
باز با گریه به آغوش تو برمیگردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن
فی. ا
باز هم باغچه از غنچهٔ پژمرده پر است
شهر، از مردم دلتنگ و دلآزرده پر است
گر زمین خوردم و برخاستم ای دوست! چه غم
خاک این میکده از مست زمینخورده پر است
فی. ا
دانهٔ سرخ اناریم و نگهداشتهاند
دل چون سنگ تو را در دل چون شیشهٔ ما
parisa_msi
خونبها
شراب تلخ بیاور که وقت شیداییست
که آنچه در سر من نیست بیم رسواییست
چه غم که خلق به حسن تو عیب میگیرند
همیشه زخم زبان خونبهای زیباییست
اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشاییست
شباهت تو و من هرچه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل، تنهاییست
کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من
صدای پر زدن مرغهای دریاییست
احمد زرگانی
دروغ
مپرس شادی من حاصل از کدام غم است
که پشت پردهٔ عالم، هزار زیر و بم است
زیان اگر همهٔ سود آدم از دنیاست
جدال خلق چرا بر سر زیاد و کم است
اگر به ملک رسیدی جفا مکن به کسی
که آنچه «کاخ» تو را «خاک» میکند ستم است
خبر نداشتن از حال من، بهانهٔ توست
بهانهٔ همهٔ ظالمان شبیه هم است
کسی بدون تو باور نکرده است مرا
که با تو نسبت «من» چون «دروغ» با قسم است
تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست
وگرنه فاصلهٔ ما هنوز یک قدم است
احمد زرگانی
اسرار
تعریف تو از عقل همان بود که باید
عقلی که نمیخواست سر عقل بیاید
یکعمر کشیدی نفس اما نکشیدی
آهی که از آیینه غباری بزداید
از گریهٔ بر خویشتن و خندهٔ دشمن
جانکاهتر، آهیست که از دوست برآید
کوری که زمین خورد و منش دست گرفتم
در فکر چراغیست که از من برباید
با آن که مرا از دل خود راند، بگویید
ملکی که در آن ظلم شود، دیر نپاید
احمد زرگانی
معاد
مباش آرام حتی گر نشان از گردبادی نیست
به این صحرا که من میآیم از آن اعتمادی نیست
به دنبال چه میگردند مردم در شبستانها
در این مسجد که من دیدم فروغ اعتقادی نیست
نهتنها غم؛ که لبخند سلامتباد مستان هم
گواهی میدهد دنیای ما دنیای شادی نیست
چرا بی عشق، سر بر سجدهٔ تسلیم بگذارم
نمیخواهم نمازی را که در آن از تو یادی نیست
کنار بسترم بنشین و دستم را بگیر ای عشق!
برای آخرین سوگندها وقت زیادی نیست
مرا با چشمهای بسته از پل بگذران ای دوست!
تو وقتی با منی دیگر مرا بیم معادی نیست
احمد زرگانی
شهر دلآزردگان
باز هم باغچه از غنچهٔ پژمرده پر است
شهر، از مردم دلتنگ و دلآزرده پر است
گر زمین خوردم و برخاستم ای دوست! چه غم
خاک این میکده از مست زمینخورده پر است
گیرم از قصهٔ این غصه هم آگاه شدم
زندگی روز و شبش از غم نشمرده پر است
بیسبب نیست که یادآور تنهاییهاست
آه از آیینه که از خاطر افسرده پر است
عشق حق داشت اگر تور نینداخت در آب
برکهٔ بخت من از ماهی دلمرده پر است
احمد زرگانی
تسلیم
شکایت از غم پاییز برگریز بس است
مرا تبسم گلهای روی میز بس است
به آنچه یافتهام قانعم! چه کم چه زیاد
اگر بس است همین چند خردهریز بس است
همیشه قسمت فواره سرنگون شدن است
تو نیز مثل من ای دوست برمخیز! بس است!
به فکر پرچم تسلیم باش و نامهٔ صلح
نه دوست مانده نه دشمن، دگر ستیز بس است
بهجای گوهر و یاقوت، سنگ در کف توست
هر آنچه یافتهای را زمین بریز بس است
احمد زرگانی
زندگی
یک رود و صد مسیر، همین است زندگی
با مرگ خو بگیر! همین است زندگی
با گریه سر به سنگ بزن در تمام راه
ای رود سربهزیر! همین است زندگی
تاوان دل بریدن از آغوش کوهسار
دریاست یا کویر؟ همین است زندگی!
بر گِرد خویش پیلهتنیدن به صد امید
این «رنج» دلپذیر همین است زندگی
پرواز در حصار فروبستهٔ حیات
آزاد یا اسیر، همین است زندگی
چون زخم، لب گشودن و چون شمع سوختن
«لبخند» ناگزیر، همین است زندگی
دلخوش به جمعکردن یک مشت «آرزو»
احمد زرگانی
این «شادی» حقیر همین است زندگی
با «اشک» سر به خانهٔ دلگیر «غم» زدن
گاهی اگرچه دیر، همین است زندگی
لبخند و اشک، شادی و غم، رنج و آرزو
از ما به دل مگیر، همین است زندگی
احمد زرگانی
همانند
هرچه آیینه به توصیف تو جان کند، نشد
آه! تصویر تو هرگز به تو مانند نشد
گفتم از قصهٔ زلفت گرهی باز کنم
به پریشانی گیسوی تو سوگند نشد
خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند
تا فراموش شود یاد تو هرچند نشد
من دهان باز نکردم که نرنجی از من
مثل زخمی که لبش باز به لبخند نشد
دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند
بلکه چون بَرده مرا هم بفروشند نشد.
احمد زرگانی
ستون آه
مثل کوهی که سر از آب نیاورد برون
دیر برخاستی از خواب خوش ای بخت نگون!
عقل من گرچه بهجز چون و چرا هیچ نداشت
بعد انکار تو دیگر نه چرا داشت، نه چون
چون اناری سر راه تو به خاک افتادیم
تا بغلتیم در آغوش تو ای رود! به خون
دل بیحوصله صدبار فروریخته بود
زیر این سقف نمیزد اگر آن آه ستون
پاسخی درخور پیچیدگی موی تو نیست
میکشد کار من از فکر تو آخر به جنون
احمد زرگانی
سربلند
تویی که نام تو در صدر سربلندان است
هنوز بر سر نی چهره تو خندان است
اگر در آتش مهرت گداختیم چه غم
جزای سوختگان در غمت دوچندان است
به احتیاج سراغ از غم تو میگیریم
که غم، قنوت نماز نیازمندان است
از آن زمان که گرفتی ز مردمان بیعت
جدال عهدشکنها و پایبندان است
خوشا به تربت پاک تو سجده بردن ما
تویی که نام تو در صدر سربلندان است
احمد زرگانی
خوب از بد
با لب سرخت مرا یاد خدا انداختی
روزگارت خوش که از میخانه، مسجد ساختی
روی ماه خویش را در برکه میدیدی ولی
سهم ماهیهای عاشق را چه خوش پرداختی
ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل میباختی
من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود
میتوانستی نتازی بر من، اما تاختی
ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست
«عشق» را شاید، ولی هرگز «مرا» نشناختی
احمد زرگانی
تاریخ
در چرخش تاریخ، چه سرخورده چه سرخوش
دنیا نه به جمشید وفا کرد، نه کورش
آسودهام از آتش نیرنگ حسودان
از تهمت سودابه بری باد، سیاوش
ما اهلی عشقیم چه بهتر که بمیریم
جایی که در آن شرط حیات است توحش
ای دل! من اگر رازنگهدار تو بودم
این چشمهٔ خشکیده نمیکرد تراوش
من بی تو سرافکنده و دمسردم و دلخون
ای عشق! سرت سبز و دمت گرم و دلت خوش
احمد زرگانی
صراطالمستقیم
به تعداد نفوس خلق اگر سوی خدا راه است
همانقدر انتخاب راه دشوار است و دلخواه است
قلندرها و درویشان و حقگویان و عیّاران!
من از راهی خبر دارم که ذکرش قلهوالله است
ندارم آرزویی جز «مقام» عشق ورزیدن
که از دل آخرین حبّی که بیرون میشود، جاه است
خدایا عشق ما را میکشد یا زنده میسازد
هوای وصل، هر دم چون نفس، جانبخش و جانکاه است
احمد زرگانی
سکوتی سایه افکنده است همچون ابر بر صحرا
شب آرام است و نخلستان پر از تنهایی ماه است
کسی با چاه راز رنج خود را باز میگوید
چه تسبیحیست این؟! آه است، این آه است، این آه است
نمیخوانم خدایش گرچه از اوصاف او پیداست
که هم بر عیب ستّار است، هم بر غیب آگاه است
به سویش بس که مردم چون گدا دست طلب دارند
جوانمردان بسیاری گمان دارند او شاه است
به «سلطان جهان»، «شاه عرب» گفتند و عیبی نیست
به هر تقدیر دست لفظ، از توصیف کوتاه است
احمد زرگانی
حجم
۳۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
حجم
۳۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
قیمت:
۱۱۰,۰۰۰
۵۵,۰۰۰۵۰%
تومان