از تو برای کسی اگرچه نگفتم
مهر تو را در دلم نگاشته بودم
لیا
سایه افکندند بر دنیا سیاهیها اگر
با تو خواهم ماند حتی در تباهیها اگر
تنگ آب اینقدر هم کوچک نمیآمد به چشم
فکر آزادی نمیکردند ماهیها اگر
ما به راه خویش میرفتیم، دشمندوستان
لیا
همیشه جای شکایت ز خلق بسیار است
ولی برای تو از خود شکایت آوردم
لیا
از این شادم که در زندان یادت گرچه محبوسم
تو از من چون صدف در سینه مروارید میسازی
لیا
به سر هوای تو میپرورم که مثل حباب
اگرچه هیچم، در خویشتن نمیگنجم
لیا
ز شوق با تو یکی بودن آنچنان مستم
که در کنار تو در پیرهن نمیگنجم
لیا
مدام در سفر از خویشتن به خویشتنم
هزار روحم و در یک بدن نمیگنجم
لیا
تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن
لیا
باز با گریه به آغوش تو برمیگردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن
لیا
بعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست
این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن
لیا
نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاقترم یا تو به من؟
لیا
نمیخوانم خدایش گرچه از اوصاف او پیداست
که هم بر عیب ستّار است، هم بر غیب آگاه است
لیا
سکوتی سایه افکنده است همچون ابر بر صحرا
شب آرام است و نخلستان پر از تنهایی ماه است
لیا
ندارم آرزویی جز «مقام» عشق ورزیدن
که از دل آخرین حبّی که بیرون میشود، جاه است
لیا
بی تو چون بیمار، زیر دست عقل افتادهایم
این طبیب ای کاش برمیخاست از بالین ما
لیا
با «اشک» سر به خانهٔ دلگیر «غم» زدن
گاهی اگرچه دیر، همین است زندگی
لیا
باز هم باغچه از غنچهٔ پژمرده پر است
لیا
به شرط آبرو یا جان قمار عشق کن با ما
که ما جز باختن چیزی نمیخواهیم از این بازی
za za
ز شوق با تو یکی بودن آنچنان مستم
که در کنار تو در پیرهن نمیگنجم
za za
نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاقترم یا تو به من؟
za za