از گریهٔ بر خویشتن و خندهٔ دشمن
جانکاهتر، آهیست که از دوست برآید
مجتهدی
خندیدهایم! ما به جهان یا جهان به ما
لیا
بااینکه خلق بر سر دل مینهند پا
شرمندگی نمیکشد این فرش نخنما
لیا
عقل اگر میخواهد از درهای منطق بگذرد
باید از خیر تماشای حقایق بگذرد
آنچه آن را علم میدانند، اهل معرفت
مثل نوری باید از دلهای عاشق بگذرد
لیا
مگذار ما هم ای دل بیزار و بیقرار
چون خلق بیملاحظه باشیم و بیحواس
لیا
در دلم آیینهای دارم که میگوید به آه
در جهان سنگدلها کاش میشد سنگ بود
لیا
من پشیمان نیستم، اما نمیدانم هنوز
دل چرا در بازی نیرنگها یکرنگ بود
لیا
با خودم گفتم بگیرم دست یا جان تو را؟
اختلاف حرف دل با عقل صد فرسنگ بود
لیا
از احتیاج بگذر اگر اشتیاق نیست
لیا
شور شیرین تو را نازم که بعد از قرنها
هر که لاف عشق زد، نامی هم از فرهاد برد
لیا
به خاک افکندیام در خون و قول سوختن دادی
چهبهتر! بعد از این خاکستری در باد خواهم شد
لیا
حق با تو بود هرچه بکوشد نمیرسد
شیر نفسبریده به آهوی تیزپا
لیا
ای عشق! ای حقیقت باورنکردنی!
افسانهای بساز خود از داستان ما
لیا
خوش باد روح آنکه به ما با کنایه گفت
گاهی بهقدر صبر بلا میدهد خدا
لیا
با آنکه بیدلیل رها میکنی مرا
آنقدر عاشقم که نمیپرسمت چرا؟
لیا
عاشقی با گریه سر بر شانهٔ یاری گذاشت
از تو میپرسم بگو ای عشق! آیا این منم؟
لیا
گرچه از آغوش تو سهمی ندارم جز خیال
بوی گیسوی تو را میجویم از پیراهنم
لیا
من که عمری دل برای دوستان سوزاندهام
حال باید دل بسوزاند برایم دشمنم
لیا
تا بپندارم که سهمی دارم از پروانگی
پیلهای پیچیده از غمهای عالم بر تنم
لیا
گرچه با تقدیر ناچار از مدارا کردنم
عشق اگر حق است، این حق تا ابد بر گردنم
لیا