روز که میشد حسهای قشنگ شبانه میپرید.
Pariya
شاید این سختیها همه ساختهٔ ذهنم بود و با حرف زدن مثل کوه یخ آب میشد و از بین میرفت. دلم میخواست مثل او ولو بشوم روی فرش و با چای و شعر حال کنم و بیخیال همهچیز بشوم.
Pariya
اصلاً شبها آدم دیگری میشد. انگار شب مال او بود. عارف و درویش و شاعری وارسته میشد؛ خلاق و حساس و شیرین
Pariya
روزها موهای بلند و فرفریاش را پشت سرش میبست، خودکار و مدادش را مثل نجارها میگذاشت پشت گوشش و کتاب میخواند. شبها موها را باز میکرد و فرهای ریز و قهوهایرنگ مثل پشم نرم روی شانه و سینهاش میریخت. کاریشان نداشت.
میگفتم: "مثل درویشها میشوی."
میخندید.
Pariya
اتاق پر بود از لباس. شانه و برس و گیرهٔ سر همهجا پیدا میشد. حمام بوی اسطوخودوس میداد، نان بوی زیره، غذا بوی روغنزیتون و چای بوی کاکوتی.
sumit
همیشه میگوید: "مواظب من باشید. امروز هستم، فردا نیستم."
لیلی مهدوی
"من اینجور مردها را میشناسم. یککم خلوچلاند، برای زندگی خوب نیستند، اما دلبرند. جذاباند. خیال آدم را به بازی میگیرند. گرفتارت میکنند، میدانی که ته ندارد، عاقبت ندارد، ولی عاشق همین خیال واهی میشوی. بعد خودت میخواهی همهٔ وجودت را دودستی تقدیمشان کنی. فکر میکنی میارزد."
لیلی مهدوی
همینطور از مردهایی که در عین دوست داشتن او از دیگری هم دل میبردند.
لیلی مهدوی
نقشههایش هر سال کوچک و کوچکتر میشود.
mojgan