مسعود شک میکند ولی به یقین تبدیلش نمیکند. انگار خلق شده سوءظن داشته باشد. با سوءظن زندگی میکند. باهاش شام و ناهار میخورد. رفعش نمیکند. دائم زهره را بازجویی میکند و
Pariya
دستش را جلوِ دهانش گرفت.
"ببخشید، بوی سیر میدهم؟"
بوی سیر آمد.
همه باهم گفتیم:
"نه."
sumit
مشکلش این است که لذت نمیبرد؛ از هیچچیز لذت نمیبرد.
مدتی قبل به توصیهٔ دوستی بلند میشود میرود پیش مشاور.
لیلی مهدوی
تنها آدمِ سرِ پای خانواده است. مستقل است. توانسته خودش را از دل خانوادهٔ فقیر و پرمسئلهاش بیرون بکشد، ولی مگر میگذارند؟ بعضی وقتها خودش را کنار میکشد. از دستشان درمیرود. دنبالش میگردند پیدایش میکنند. یا پول میخواهند یا محبت. ندارد که بدهد. هیچکدامش را ندارد.
لیلی مهدوی
خواستم بگویم فقط میخواهم تنها باشم. از خودم بدم آمد که نمیتوانستم از چنین نیاز سادهای حرف بزنم. در ذهنم بارها موضوع را حلاجی کردم. فکر میکردم باهم زندگی کردن دو آدم سخت است. نمیفهمیدم چرا.
لیلی مهدوی
دلم میخواست برود تا برگردم به تنهاییام. مزاحم بود. مزاحم خوردن و خوابیدن و حتا غصه خوردنم.
لیلی مهدوی
چاق است؛ هربار کمی چاقتر میشود. خودش میگوید غموغصه چاقش میکند: هر چه غمگینتر، چاقتر.
mojgan
یکجور بیهودگی قلبم را پر کرد. بعد از یازده سال آمده بودم. میدانستم که نباید میآمدم.
در کتابها خوانده بودم که آدمها بعد از چند سال همانی نیستند که قبلاً بودند. رابطهها هم. توی فیلمها هم دیده بودم. ما از این داستان مستثنا نبودیم. نباید میآمدم.
asma.
همیشه تمرین ماندن کرده بودم. حتا برای بهتر ماندن، خروجیهای ذهنم را از مدتها پیش بسته بودم.
SaNaZ
دلم میخواست مثل او ولو بشوم روی فرش و با چای و شعر حال کنم و بیخیال همهچیز بشوم.
SaNaZ