بریدههایی از کتاب همهی افق (مجموعه داستان)
۳٫۹
(۱۵)
هیچوقت از تنهاییاش تراژدی نساخت، برعکس، تا میتوانست لذت برد.
asma.
در کتابها خوانده بودم که آدمها بعد از چند سال همانی نیستند که قبلاً بودند.
لیلی مهدوی
تو زندگی خوبی داری. شوهرت بهت علاقه دارد. خیلی مهم است که یک نفر، فقط یک نفر..."
کمی مکث کرد. انگار بغض راه گلویش را گرفت، اما زود به خودش مسلط شد.
"... یک نفر توی دنیا آدم را از ته دل دوست داشته باشد. میفهمی؟ حتا اگر بد دوست داشته باشد یعنی از طرز دوست داشتنش خوشت نیاید. توجهت را معطوف کن به زندگیات."
SaNaZ
خیلی مهم است که یک نفر، فقط یک نفر..."
کمی مکث کرد. انگار بغض راه گلویش را گرفت، اما زود به خودش مسلط شد.
"... یک نفر توی دنیا آدم را از ته دل دوست داشته باشد. میفهمی؟ حتا اگر بد دوست داشته باشد یعنی از طرز دوست داشتنش خوشت نیاید.
asma.
"تو نگران همهچیز هستی غیرِ خودت."
Pariya
شاید این سختیها همه ساختهٔ ذهنم بود و با حرف زدن مثل کوه یخ آب میشد و از بین میرفت. دلم میخواست مثل او ولو بشوم روی فرش و با چای و شعر حال کنم و بیخیال همهچیز بشوم.
SaNaZ
دوست دارد مردی پیدا بشود که با شنیدن خرابیهای زندگی او و خانوادهاش رم نکند.
مریم
قاب عکس پلاستیکی ارزانی روی تاقچه بود
sumit
هیچوقت از تنهاییاش تراژدی نساخت، برعکس، تا میتوانست لذت برد.
asma.
ذهنم آزادترین لحظهها را میگذراند. گرفتار هیچ فکروخیالی نبودم. سبکبالی پرندههای دریایی را داشتم. داشتند آن دورها پرواز میکردند. ممنون زمین بودم. ممنون دریا. ممنون آسمان. ممنون خودم که تکهای از آنها بودم. بهطور مبهمی حس کردم آزادی باید همین باشد. پس تا آن روز فقط طوطیوار آن را تکرار کرده بودم، بیآنکه بدانم واقعاً چیست.
SaNaZ
مسعود شک میکند ولی به یقین تبدیلش نمیکند. انگار خلق شده سوءظن داشته باشد. با سوءظن زندگی میکند. باهاش شام و ناهار میخورد. رفعش نمیکند. دائم زهره را بازجویی میکند و
Pariya
دستش را جلوِ دهانش گرفت.
"ببخشید، بوی سیر میدهم؟"
بوی سیر آمد.
همه باهم گفتیم:
"نه."
sumit
مشکلش این است که لذت نمیبرد؛ از هیچچیز لذت نمیبرد.
مدتی قبل به توصیهٔ دوستی بلند میشود میرود پیش مشاور.
لیلی مهدوی
تنها آدمِ سرِ پای خانواده است. مستقل است. توانسته خودش را از دل خانوادهٔ فقیر و پرمسئلهاش بیرون بکشد، ولی مگر میگذارند؟ بعضی وقتها خودش را کنار میکشد. از دستشان درمیرود. دنبالش میگردند پیدایش میکنند. یا پول میخواهند یا محبت. ندارد که بدهد. هیچکدامش را ندارد.
لیلی مهدوی
خواستم بگویم فقط میخواهم تنها باشم. از خودم بدم آمد که نمیتوانستم از چنین نیاز سادهای حرف بزنم. در ذهنم بارها موضوع را حلاجی کردم. فکر میکردم باهم زندگی کردن دو آدم سخت است. نمیفهمیدم چرا.
لیلی مهدوی
دلم میخواست برود تا برگردم به تنهاییام. مزاحم بود. مزاحم خوردن و خوابیدن و حتا غصه خوردنم.
لیلی مهدوی
چاق است؛ هربار کمی چاقتر میشود. خودش میگوید غموغصه چاقش میکند: هر چه غمگینتر، چاقتر.
mojgan
یکجور بیهودگی قلبم را پر کرد. بعد از یازده سال آمده بودم. میدانستم که نباید میآمدم.
در کتابها خوانده بودم که آدمها بعد از چند سال همانی نیستند که قبلاً بودند. رابطهها هم. توی فیلمها هم دیده بودم. ما از این داستان مستثنا نبودیم. نباید میآمدم.
asma.
عمهحکمت آمد جلوِ چشمم. نمیخواستم به لحظهٔ روبهرو شدنش با مرگ فکر کنم. باید لحظهٔ سختی بوده باشد. عمهحکمت ترسیده بود. حسابی ترسیده بود. فهمیده بود که میمیرد. تنها بود. با خودش چه گفته بود؟ به چه فکر کرده بود؟
روز آخر ملاحت گریه کرد. داشتیم برمیگشتیم. ایندفعه گریهاش فرق میکرد. برای خودش بود. بعد از رفتن ما میبایست غم دوری خواهر را تنهایی به دوش بکشد. برای این کار به قدر کافی قوی نبود. رفتم اتاق مهمان. از بوی عمهحکمت خبری نبود. از روحش هم خبری نبود. دیگر استکانی بیهوا از دست کسی نمیافتاد. سایهٔ خیالیاش موقع رد شدن از آشپزخانه به چشم اینوآن نمیآمد. به خواب کسی هم نمیآمد.
یخچال خالی شده بود. رختخوابها بوی ما را گرفته بود. سرگردان توی خانه گشتم. به زیرزمین رفتم. بوی عمهحکمت رفته بود. همان جا نشستم در تنهایی گریه کردم؛ برای اولینبار. تازه میفهمیدم دیگر کسی به نام عمهحکمت وجود ندارد
ahya
همیشه تمرین ماندن کرده بودم. حتا برای بهتر ماندن، خروجیهای ذهنم را از مدتها پیش بسته بودم.
SaNaZ
حجم
۶۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۹۹ صفحه
حجم
۶۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۹۹ صفحه
قیمت:
۲۲,۰۰۰
۱۱,۰۰۰۵۰%
تومان