بریدههایی از کتاب یادداشت های یک پزشک جوان
۴٫۳
(۲۷۵)
نه. دیگر هرگز، حتی موقع خواب، مغرورانه به خودم نمینازم که هیچ چیزی باعث حیرت و سردرگمی من نمیشود. نه. یک سال گذشت، سال دوم هم میگذرد و به همان اندازهٔ سال اول برای من غافلگیری در چنته خواهد داشت... یعنی همچنان باید سربه زیر بود و یاد گرفت.
re8za8
در همینجا، در این مکان دورافتاده، هنگام شب، در نور چراغ، دریافتم که دانش واقعی یعنی چه.
وقتی داشت خوابم میبرد، با خود گفتم: «در روستا میشود تجربههای زیادی به دست آورد، ولی فقط باید خواند و خواند و باز هم... خواند...»
حسین
مردم دانا از قدیمالایام گفتهاند که خوشبختی مانند سلامتی است: وقتی نزد کسی هست، هیچ جلب توجه نمیکند، ولی هنگامی که سالها میگذرند و میروند، آنوقت است که یاد خوشبختی در سرت زنده میشود، چهجور هم زنده میشود!
omidio
ظاهرآ دارد خوابم میگیرد... مکانیسم خواب چیست؟... در فیزیولوژی خوانده بودم... ولی ماجرای مبهمی است... سردرنمیآورم خواب یعنی چه... چطور سلولهای مغز میتوانند بخوابند؟... بین خودمان باشد، اصلا سردرنمیآورم. و نمیدانم چرا مطمئنم که خود گردآورندهٔ کتاب فیزیولوژی هم خیلی مطمئن نبوده...
Mehrnaz Hosseinzadeh
ولی سپس در چنگال سانسور گرفتار میآمدند یا از برنامهٔ تئاتر برداشته میشدند
...
من تمام بیست و چهار سال عمرم را در شهر بزرگی سپری کرده بودم و خیال میکردم فقط در داستانهاست که باد زوزه میکشد.
keep
چه ناسپاس! من سنگر خود را فراموش کرده بودم، سنگری که در آن، تنهای تنها، بیهیچ کمکی، فقط با نیروی خود، با بیماریها مبارزه میکردم و مانند قهرمان فنیمور کوپر خود را از سختترین مهلکهها میرهاندم.
mmd
چه سرنوشت هولناکی! زندگی در این دنیا چقدر ابلهانه و وحشتآور است!
pejman
آن لحظه برای نخستین بار این استعداد ناخوشایند را در خودم کشف کردم که میتوانم وقتی حق با من نیست، عصبانی بشوم و مهمتر از آن، سر دیگران فریاد بکشم.
A PERSON
عرق پیشانیام را پاک کردم، قوایم را جمع کردم و با گذشتن از صفحات ترسناک سعی کردم فقط مهمترین نکات را به خاطر بسپرم؛ این را که چه باید بکنم و دستم را کجا وارد کنم. ولی در همان حال که چشمانم روی سطور سیاه میدوید، مرتب چیزهای ترسناک جدیدی میدیدم. این سطور خودشان توی چشم میزدند.
«بهواسطهٔ خطر فوقالعاده زیاد پارگی... چرخشهای داخلی و ترکیبی در زمرهٔ خطرناکترین جراحیهای زایمان برای مادر به شمار میآیند...»
و آخرین خبر خوش:
«با هر ساعت تأخیر خطر افزایش مییابد...»
کافی است!
Hamidreza Joshaghani
ریاضیات دانش بیرحمی است. فرض کنیم من برای هرکدام از صد مریضم فقط پنج دقیقه وقت صرف کنم... پنج دقیقه! میشود پانصد دقیقه، یعنی هشت ساعت و بیست دقیقه. و توجه داشته باشید که پشت سرهم. گذشته از آن، سی نفری بیمار بستری در بخش هم داشتم. و باز گذشته از آن، جراحی هم میکردم.
M. abolhasani
مردم دانا از قدیمالایام گفتهاند که خوشبختی مانند سلامتی است: وقتی نزد کسی هست، هیچ جلب توجه نمیکند، ولی هنگامی که سالها میگذرند و میروند، آنوقت است که یاد خوشبختی در سرت زنده میشود، چهجور هم زنده میشود!
سپهر
با شوروحال دفتر ثبت بیماران سرپایی را باز کردم و ساعتی مشغول خواندنش شدم. و شمردم. در طول یک سال، درست تا همین ساعت شامگاه، من پانزده هزار و ششصد و سیزده مریض را معاینه کرده بودم. بیماران بستریشدهام دویست نفر بودند و فقط شش نفر مرده بودند
blogofski
نمیتوانم زبان به تحسین کسی باز نکنم که برای اولین بار از سرشاخههای خشخاش مورفین گرفت. خدمتگزار راستین بشریت.
blogofski
با شوروحال دفتر ثبت بیماران سرپایی را باز کردم و ساعتی مشغول خواندنش شدم. و شمردم. در طول یک سال، درست تا همین ساعت شامگاه، من پانزده هزار و ششصد و سیزده مریض را معاینه کرده بودم. بیماران بستریشدهام دویست نفر بودند و فقط شش نفر مرده بودند
AminAjdadi
گویی در این دوروبر هیچچیز تغییر نکرده بود. ولی خود من سخت تغییر کرده بودم.
سپهر
ضربان ریز و تندی زیر انگشتم حس کردم که سپس منقطع شد و گویی به نخی بند بود. مثل همیشه زیر سینهام یخ کرد، مثل همهٔ مواقعی که مرگ را بهوضوح میدیدم. از مرگ نفرت دارم.
keep
هنگام خماری از مردم نفرت دارم. از آنها میترسم. موقع نشئگی همهٔ آنها را دوست دارم، ولی تنهایی را ترجیح میدهم.
Spring_blossom
"کورسوی امید..." این جملهها مال رمانهاست، نه نامههای جدی پزشکها!
Spring_blossom
اگر این تحصیلات پزشکی مرا ضایع نکرده بود، باید میگفتم هر انسان عادی فقط پس از تزریق مورفین میتواند کار کند. واقعآ هم: انسانی که با کوچکترین درد عصبی از پا بیفتد، به چه درد میخورد؟
blogofski
حجم
۱۴۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۲۰۹ صفحه
حجم
۱۴۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۲۰۹ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۸,۰۰۰۳۰%
تومان