بریدههایی از کتاب خانه ماتریونا
۴٫۴
(۱۹)
اینجا بود که فهمیدم گریه در سوگ مرده صرفآ اشکریختن نیست، بلکه پرده از سیاست و سلوک هریک از عزاداران برمیدارد.
Mo0onet
اینجا بود که فهمیدم گریه در سوگ مرده صرفآ اشکریختن نیست، بلکه پرده از سیاست و سلوک هریک از عزاداران برمیدارد.
سه خواهر ماتریونا بهس
Mo0onet
شبها، وقتی ماتریونا در خواب بود و من پشت میزم مطالعه میکردم، صدای خفیف خشخشی که موشها در پشت کاغذدیواریها به راه میانداختند، در دل صدای خشخش یکنواخت و همزمان سوسکها در پشت دیواره غرق میشد، درست مثل صدای اقیانوس در دوردست. اما من به این سروصدا عادت کردم، چون در آن هیچ نشانی از شرارت و دروغ و پلیدی نبود؛ خشخش آنها زندگیشان بود.
علی رضا
در اردوگاه رسم است که در طول روز استخوانهایت را خُرد و خسته کنی و شبهنگام، تا سر بر بالش کاه میگذاری، فریاد «برپااااا!» را بشنوی. هیچ خبری از اندیشههای شبانه نیست.
در زندگی امروزیمان نیز، که آشفته، سرگیجهآور و سرشار از خُردهچیزهای بیارزش است، اوضاع از همین قرار است. در طول روز، افکارمان مجال رشد و بلوغ نمییابند و آنها را به فرصتی دیگر میاندازیم. لیک شبهنگام بازمیگردند تا سهم خود را طلب کنند. کافیست بر غشای دور ذهنمان شکافی افتد تا آنها بیامان و آشفته و درهمریخته بر ما بتازند. و آنکه آزارندهتر و گستاختر است، پیشاپیش این لشکر جرار، تو را میگزد.
چه استوار و توانمند است آنکه در برابر این هجمه سر فرود نمیآورد، بلکه این سیل تیره وتار را مهار میکند و به سویی میراندش که مایهٔ عافیت روح شود. همیشه اندیشهای محوری در کار است که آرامش ما دور آن میگردد
مهیار
او در بند ساختن زندگی نبود... همّ و غمّاش این نبود که وسایل گوناگونی بخرد که به جانش بسته باشند. دنبال آراستن سروظاهر نبود... دنبال لباسهای زیبا نبود، لباسهایی که با آن زشتیهای صورت و سیرت را میپوشانند. هیچکس درکش نمیکرد و همه رهایش کرده بودند، حتی شوهرش. شش فرزندش را از دست داده بود، ولی خوشمشربیاش را نه. به چشم خواهران و خواهرشوهرهایش غریبه بود و به او میخندیدند، اویی که از سر سادهلوحی بیمزد برای دیگران کار میکرد و برای روز مرگش مال ومنالی جمع نکرده بود. بز سفید کثیف، گربهٔ چلاق، گیاهان فیکوس...
همهٔ ما کنارش زندگی کردیم و هیچوقت نفهمیدیم که او همان انسان راستکرداری است که، چنانکه میگویند، بدون او روستایی در کار نخواهد بود.
و شهری.
و جهانی.
مهیار
گرچه اعتراف میکرد که ماتریونا زنی ساده و صمیمی بود، اما این را هم با چاشنی تحقیر و تأسف همراه میکرد. تازه اینجا بود که از دل این انتقادها شخصیت اصلی ماتریونا بیشتر برایم آشکار شد، شخصیتی که وقتی در کنارش زندگی میکردم هم آن را نشناخته بودم.
واقعآ هم! در هر کلبهٔ دهکده خوکی پیدا میشد، بهجز کلبهٔ ماتریونا. آخر چه کاری سادهتر از غذادادن به یک بچهخوک حریص است که در این دنیا هیچچیزی جز غذا نمیشناسد؟ کافیست سه بار در روز برایش غذا آماده کنی، وقتت را صرف او کنی، و سپس سرش را ببری و پیهاش را برای خودت برداری. ولی ماتریونا دنبال پیه نبود...
مهیار
«یفیم او را دوست نداشت. میگفت دلش میخواهد همسرش مثل آدمهای بافرهنگ لباس بپوشد، ولی ماتریونا مثل دهاتیها میگشت. یک بار با او برای کاری به شهر رفتیم و آنجا با زنی روی هم ریخت. دیگر دلش نمیخواست پیش ماتریونا برگردد.»
این خواهرشوهر درمجموع نظر مساعدی نسبت به ماتریونا نداشت. میگفت ماتریونا نامرتب و کثیف بود، اصلا به ساختن زندگیاش فکر نمیکرد و حواسش به نگهداری مال واموالش نبود. حتی خوک نگه نمیداشت، چون از غذادادن به خوکها خوشش نمیآمد. با سادهلوحی تمام، مفت و مجانی به دیگران خدمت میکرد (اینجا بود که معلوم میشد چرا به یاد ماتریونا میافتد؛ چون دیگر کسی نبود که از او بخواهد باغچهاش را شخم بزند).
مهیار
از همین گریه میشد چیزهایی دربارهٔ اطرافیان دریافت. در گریهٔ آنها نوعی نظم وترتیب تصنعی و حسابشده به چشم میخورد. آنهایی که نسبت دورتری داشتند، لحظاتی کنار تابوت رفته و بهآهستگی دعایی میخواندند. آنها که بستگان نزدیک متوفی بودند از همان آستانهٔ در شروع به اشکریختن میکردند و همین که به تابوت میرسیدند، خم میشدند و درست بالای سر مرده هایهای گریه سر میدادند. گریهٔ هریک از زنها آهنگی خاص خود داشت که افکار و احساسات وی را آشکار میکرد.
اینجا بود که فهمیدم گریه در سوگ مرده صرفآ اشکریختن نیست، بلکه پرده از سیاست و سلوک هریک از عزاداران برمیدارد.
مهیار
چه میتوانستم برای عصر سفارش بدهم؟ همهچیز محدود میشد به همان سیبزمینی یا سوپ سیبزمینی. من با همینها کنار میآمدم، زیرا زندگی به من آموخته بود معنایش را در غذا جستجو نکنم. برای من لبخند این صورت گرد باارزشتر بود، لبخندی که وقتی سرانجام با دوربین عکاسی شروع به کار کردم، سعی نمودم بهدقت آن را ثبت کنم. همین که عدسی سرد دوربین به سمت او میرفت، حالتی تصنعی یا زیاده جدی به خود میگرفت. فقط یک بار، وقتی از پشت پنجره به چیزی در بیرون کلبه میخندید، از لبخندش عکس گرفتم.
مهیار
حجم
۷۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
حجم
۷۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان