بریدههایی از کتاب خانه ماتریونا
۴٫۴
(۱۹)
چه دردناک است شرمسار وطن بودن، آنگاه که وطن در دست مشتی نیرنگباز بیرگ است که از سر بیتدبیری و خودخواهی ادارهاش میکنند، آنگاه که در چشم جهانیان چهرهای گستاخ، موذی و بیارج دارد، آنگاه که به جای خوراک سالم روحانی، خوراک فاسد پیش رویش میگذارند، آنگاه که فقر و پریشانی چنان در تاروپود زندگی مردم لانه کرده که به هیچ روی نمیتوان چارهاش کرد.
Mostafa F
دو معما در جهان هست: چگونه به دنیا آمدم؟ به یاد ندارم؛ چگونه میمیرم؟ نمیدانم.
pejman
متوجه شده بودم که یک چیز روحیهاش را بازمیگرداند و آن کارکردن است. بلافاصله بیل به دست میگرفت و مشغول کاشتن سیبزمینی میشد، یا کیسهای زیر بغل میزد و میرفت دنبال زغال سنگ، یا سبد حصیریاش را برمیداشت و میرفت به اعماق جنگل تا میوههای جنگلی جمع کند. به جای تعظیم جلو میز دفترخانه، در برابر بوتههای جنگلی خم میشد. بعد سرحال و لبخندزنان، با کمری خمیده از بار، به کلبه بازمیگشت.
علی رضا
علف هرز بهسادگی از میان نمیرود.
بهراستی چرا این گیاهانِ سودمندند که هیچگاه چندان توانمند نیستند؟
AS4438
حکایت ما انسانها نیز گاه چنین است. هنگامی که ضربت عذاب وجدان بر ما فرود میآید، آتش به تمام وجودمان میزند و آن هم تمام عمر. برخی پس از این درد همچنان برجای میمانند و برخی دیگر دوام نمیآورند.
صبا
چه دردناک است شرمسار وطن بودن، آنگاه که وطن در دست مشتی نیرنگباز بیرگ است که از سر بیتدبیری و خودخواهی ادارهاش میکنند، آنگاه که در چشم جهانیان چهرهای گستاخ، موذی و بیارج دارد، آنگاه که به جای خوراک سالم روحانی، خوراک فاسد پیش رویش میگذارند، آنگاه که فقر و پریشانی چنان در تاروپود زندگی مردم لانه کرده که به هیچ روی نمیتوان چارهاش کرد.
شلاله
پیری پرفروغ راهی سوی فراز است نه نشیب.
خدایا، فقط پیری را در تنگدستی و سرما به سراغمان نفرست!
آخر، ما خود نیز پیران بسیاری را بدینسان رها کردهایم...
AS4438
فهمیدم که چرا در زبان ما خوشبختی به شکل غریبی مترادف است با «دارایی»؛ اگر داراییات را از دست بدهی، در چشم مردم ابله و رسوا مینمایی.
AS4438
«دو معما در جهان هست: چگونه به دنیا آمدم؟ به یاد ندارم؛ چگونه میمیرم؟ نمیدانم.»
AS4438
نفس ترسناک زمستان در هوا موج میزد و قلب انسان را میفشرد. اطراف پوشیده از جنگل بود و هیچ کجا نمیشد زغال سنگ پیدا کرد. صدای کرکنندهٔ دستگاههای حفاری در سراسر منطقهٔ باتلاقی به گوش میرسید، ولی زغال سنگ به اهالی فروخته نمیشد. این زغالها سهم رؤسا و اطرافیانشان بود، یا نفری یک ماشین سهم معلمها، پزشکان و کارگران کارخانهها. دیگران نه سهمی میبردند و نه حق سؤالکردن داشتند. رئیس کالخوز در دهکده قدم میزد و طلبکارانه به آدمها خیره میشد یا با نهایت خوشقلبی دربارهٔ هرچیزی حرف میزد جز زغال سنگ، چون برای خودش به اندازهٔ کافی ذخیره کرده بود و نگرانیای بابت زمستان نداشت.
خب دیگر، قبلا چوبهای جنگل را از اربابها میدزدیدند و حالا زغال سنگ را از شرکت. زنها در دستههای پنجتایی یا دهتایی جمع میشدند تا دل وجرئت بیشتری پیدا کنند. معمولا روزها میرفتند سروقت این زغالها.
علی رضا
گریه در سوگ مرده صرفآ اشکریختن نیست، بلکه پرده از سیاست و سلوک هریک از عزاداران برمیدارد.
AS4438
همهٔ ما کنارش زندگی کردیم و هیچوقت نفهمیدیم که او همان انسان راستکرداری است که، چنانکه میگویند، بدون او روستایی در کار نخواهد بود.
و شهری.
و جهانی.
♥︎ Sara ♥︎
اگر حرفی هم زده میشد، آهسته و آرام بود، بیآنکه میان کلام دیگری بدوند. خدا میداند چرا در این گفتوگوها هیچکس وسوسه نمیشد به سرزنش دیگران یا بحث وجدل با آنها بپردازد.
Naarvanam
چه مبارک و خجسته است این بیخبری! موهبتی کریمانه.
Naarvanam
دیگر خسته شدم از بس یکییکی شما را به خاک سپردم!
pejman
گریه در سوگ مرده صرفآ اشکریختن نیست، بلکه پرده از سیاست و سلوک هریک از عزاداران برمیدارد.
pejman
فهمیدم که چرا در زبان ما خوشبختی به شکل غریبی مترادف است با «دارایی»؛ اگر داراییات را از دست بدهی، در چشم مردم ابله و رسوا مینمایی.
مهیار
«آنها که بنابر وجدان خود عمل میکنند همواره چهرهای نیکو دارند»
AS4438
«گرد ما را جهانی پربرکت و آرامشی ناب فراگرفته. امروز چنین آغاز شده، پس چرا نباید به همینسان ادامه یابد؟ از این رو، کار و تلاش سازندهٔ خویش را پی گیرید.»
Naarvanam
درعوض، هر بامداد چه نعمتی و چه تسکینی است! خداوند یک روز کامل دیگر به من ارزانی داشته. چه بسیار میتوان زیست و چه کارها میتوان کرد، فقط در طول یک روز!
Naarvanam
حجم
۷۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
حجم
۷۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان