زمان، از سر احترام، نوشتههای روی گور را پاک میکند...
|نستوه|
او شعری بود که دلت میخواست تا ابد به آن گوش بسپاری و من چرکنویس یک رمان بودم!
Hamid Adibzadeh
آدمهایی که زیاد حرف میزنند ترسو هستند. برای انجامدادن بعضی کارها باید مثل تو شجاع بود.
zohreh
کار پیشپاافتادهای که انجام دادهای به جادویی خارقالعاده بدل میشود.
و ناگهان هدفی پیش رویت رخ مینماید.
حالا مسئلهای مهم پیش روی توست، مهمتر از خریدن لباس و رفتن پیش چشمپزشک، شنیدن خبر مادرشدن یک همکلاسی قدیمی، راهی سفرشدن، رژیمگرفتن یا آشناشدن با مردی که امیدواری عاشقت شود. آری، چیزی فراتر از همهٔ اینها، هدفی واقعی، روبهروی توست؛ چیزی به مراتب قویتر، چیزی که تا دستت به آن نرسد، همهٔ چیزهای دیگر به چشمت بیارزش خواهند بود.
nedsalehani
داری بازیای را که اصلا بلد نیستی به آدمهایی که نمیشناسی میبازی.
پریسا
باران نرمنرمک میبارید. لبههای ژاکتم را را روی هم کشیدم و راه افتادم. با هر قطرهای که بر شیشهٔ عینکم مینشست، احساس میکردم در اقیانوس شنا میکنم.
|نستوه|
با ترسمان زمان را میکشیم. اما ثانیهشمار، بدون ترس، به دویدن ادامه میدهد.
lonelyhera
کسی که خاک را دوست داشته باشد، انسان را هم دوست دارد!»
AS4438
هیچیک از این اندیشهها به صدایی تبدیل نشد. نتوانستم نفرتم را روی دنیا بالا بیاورم. نتوانستم سرم را از لاک امن خود بیرون بیاورم.
Hamid Adibzadeh
خانواده یک درد بیپایان است
Hamid Adibzadeh