بریدههایی از کتاب نطلبیده؛ جلد اول
۳٫۱
(۱۰۲)
البته خود رضا اعتقاد داشت کلاس گوشی، به زوار در رفتنش است. هر چه قدر "لا جون تر" باشد نشان می دهد که زنگ خور بیشتری داشته ای. این" لا جونی" گوشی، رضا را مجبور کرد صدا را روی آیفون بگذارد.
Yasi
در شیشهای را باز کرد و صدایش را سرش انداخت:
ــ اون پخشو خاموش کنید تا خودم نیومدم.
و در را محکم بست، آن قدر محکم که، در کنارِ تن و بدن شیشه ها، تن و بدن همکارانش را هم لرزاند. رضا آرام به طرف دستگاه رفت و لحظهای بعد سر و صداها خاموش شد. لبخندی نامرئی توی چهرهٔ به غضب نشستهٔ دیبا نشست. چه ابهتی داشت که با یک داد حساب کار را دستشان... پوفی کشید و وا رفت. باز هم صدا توی گوشش پیچید:
" دیر میرسی از راه، اسم این زرنگی نیست/ زود میری اما این، عادت قشنگی نیست/ با خودت که درگیری، از همه طلبکاری/ من که از تو دل کندم، بس که مردم آزاری/...
"امان از دست توانای مردم آزار" تا عصر این سر و صداها ادامه داشت تا بالاخره خودشان هم سر سام گرفتند و صدا کم و کم و کمتر شد و بعد خاموش.
Yasi
ژینا میخواست امشب با هم شام بریم بیرون، اما من دلم هوس کباب سلطانی کرده و یه پایه میخوام!
Yasi
بابا... به خدا تمام این دست و پا زدنای من فقط به خاطر شماست و احساس غرورتون...
Yasi
التماس خفیفی در صدایش نشست و ادامه داد:
ــ بابا تو رو خدا اگه شما بهم اعتماد نداشته باشید زمین میخورم.
Yasi
چون لباس مارک دار نمیپوشن و بوی عطر و ادکلن نمیدن شدن اخ؟
Yasi
فکر می کنی حسودم، شایدم هستم اما دوست دارم بعد از حرفام درباره م قضاوت کنی.
Yasi
ــ دخترم مرد باش و بگو دردت...
دیبا با صدایی نشسته در دریای بغض فوری جبهه گرفت:
ــ نمیخوام مرد باشم. من یه دخترم. با وجود دختر بودنم هم میتونم بگم دردم چیه.
Yasi
من بهت بال و پر دادم تا مثل سیمرغ توی اوج باشی، نه با یه مشت مرغ و خروس خونگی هم لونه بشی...
Yasi
در آرام چرخید. اگر این اشک نشسته در گوی شیشهای چشمش نبود بی محابا برمی گشت و خود را در آغوش عظیم میانداخت و التماس میکرد او را به خاطر نگران کردنش ببخشد، اما در حال حاضر میترسید رفیعی اشک او را ببیند و آن را بگذارد پای دلخوریاش از دست خود؛ این سوء تفاهم، خواستهٔ دیبا نبود.
Yasi
حال و روز او هم شده بود مثل کعبهٔ زرتشت. تنها تفاوتشان این بود که آن سازه معلوم نبود در گذشته چه کارایی داشته و دیبا نمی دانست در آینده میخواهد به کجا برسد. وجه تشابهاشان هم این بود که نه کعبهٔ زرتشت راه ورودی به داخل داشت و نه روح او!
Yasi
حال و روز او هم شده بود مثل کعبهٔ زرتشت. تنها تفاوتشان این بود که آن سازه معلوم نبود در گذشته چه کارایی داشته و دیبا نمی دانست در آینده میخواهد به کجا برسد.
Yasi
گفتم که گفته باشم که نگی نگفتی! عقل زائل شدهت رو غلاف کن رفیق تا گند نزدی به هیکل خودت و اون خدری مادر مرده!
Yasi
ــ بَهَ! رفیق میبینم که قافیه رو باختی اساسی! یه مطلب شنیدم که یارو روانشناسه میگفت دخترا وقتی هوایی میشن میرن توی فکر و آماس غم میگیرند اما مردها، اِی همچین بفهمی نفهمی میزنن توی خط بی رگی و انگاری پاتیلند...
Yasi
محل نذار چی میگه، همین بهترین پوز زنیه!
Yasi
دست به کار شدم و از همون دبی زنگ زدم به عمه محبوبه و همه چیزو بهش گفتم البته اولش بحث نیکا رو پیش کشیدم و ازش قول گرفتم که بیاد. طفلک از شوقش پشت تلفن گریه می کرد گذاشتم حسابی خوشحالی هاشو که بکنه اون وقت گفتم چاقو خوردی... اون قدر این خبر دوم براش شوک آور بود که فکر کنم به کل یادش رفت قراره داماد بشی!
Yasi
نگاهش کشید سمت وثوق و زیرچشمی او را برانداز کرد:
ــ خواهش میکنم خستگی و اذیت چیه؟ ما میتونستیم تا صبح هم باشیم، اما خب دیگه شب یه آقا اون جا باشند بهتر بود. بالاخره وثوق هم خسته شده بود، طفلک از صبح روی پا بود و زحمت کشیده... وثوق، دیبا جون داره تشکرمی کنه...
و مهلتی به وثوق نداد و خودش جواب داد:
ــ دیبا جونم وثوق میگه کار مهمی نکردم، خیلی دوست داشت شب خودش پیش آقا فرزاد بمونه.
Yasi
مواظب کلمه به کلمهای که میگید باشید، یه خانوم تا اندازه ای توان و تحمل داره و مثل شما آقایون پوستش کلفت نیست.
Yasi
ــ سلام رفیق! اهلا و سهلا... کیف و حالک! برگردان فارسیش میشه سفر تجاری خوش میگذره، الحمدا...؟
Yasi
گرفتی چی میگم؟ به خانم بودن خودت شک نکن! هر زنی که قوی و با پشتکار بود، مرد نیست و سبیل پشت لبش سبز نمیشه... گرفتی چی میگم؟!... هم خانمی، هم قابل احترام
Yasi
حجم
۴۹۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۶۵۹ صفحه
حجم
۴۹۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۶۵۹ صفحه
قیمت:
۱۰۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰۷۰%
تومان