بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب نطلبیده؛ جلد اول | صفحه ۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب نطلبیده؛ جلد اول

بریده‌هایی از کتاب نطلبیده؛ جلد اول

نویسنده:م. بهارلویی
انتشارات:انتشارات سخن
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۱از ۱۰۲ رأی
۳٫۱
(۱۰۲)
مجید با تشر گفت: ــ خب کوتاه بیا رضا... نفاق توی تیم باعث شکست می‌شه... از حاشیه دور بشید...
Yasi
خط اتوی شلوارش سر گاو می‌برید آن وقت کفش و جوراب درآورده و با پای برهنه فوتبال بازی می‌کرد.
Yasi
ــ خب بعد از این همه حساب کتاب به کجا رسیدی؟ دیبا با خستگی ناشی از "رسیدن به هیچ جا"، پر تاسف سری تکان داد
Yasi
"اگر دانی که نان دادن ثواب است/ تو خود می‌خور که بغدادت خراب است."
Yasi
این دو خوب بودند و در کارشان بهترین تا زمانی که نمی خواست ند پوز هم را بزنند، اما جالب تر این که ساعتی را هم بیدیگری نمیتوانستند سر کنند... دو دوست جالب، اما روی اعصابی بودند!
Yasi
اگر با خودش رودربایستی نداشت ول می‌کرد و می‌رفت
Yasi
روز خسته کننده‌ای را گذرانده بود و وقتی می‌دید این همه بدو بدو ختم می‌شود به در بسته، بیشتر خسته‌اش می‌کرد.
Yasi
ببین هر چی بگی من، نه و نو نمیکنم و حرفات رو گوش می دم. یه کم برام درد دل کن تا سبک بشی...
Yasi
ظاهر فرزاد مثل همیشه ساکت و آرام بود، اما توی سرش ولوله راه افتاده بود که باعث شده بود سرسام بگیرد.
Yasi
ــ این دو سور زده به پت و مت! و پشت بند این حرف شلیک خنده‌اش بلند شد. حرف و خندهٔ نامدار طرح خجالت را از چهرهٔ دیبا زدود و او را هم به خندیدن تشویق کرد. نیکا و فرزاد که هر کدام به نوعی در عالم خود سر می‌کردند بی‌آن که درست بفهمند آنها برای چه می‌خندند برای لو نرفتن مقابل دیگران، به صورت اتومات خندیدند. چند ثانیه بعد اتاق پر شد از حجم خنده! در بین آنها فقط مجید بود که نمیفهمید اطرافش چه خبر شده و به خاطر همرنگ جماعت شدن لبخندی کج و معوج روی لب نشاند و نگاه پر سوالش روی نامدار چرخید "خدایی مردم چه سلیقه‌ای دارند؟! چه دیبا خانوم دیبا خانومی هم برداشته... خانوم؟! اونم هیچکی نه و این؟!"
Yasi
احساس می‌کرد هر چه قدر به کانون خطر نزدیک تر باشد از صدمات ناشی آن در امان تر خواهد بود.
Yasi
مفهوم نگاه دیبا به جز خط و نشان این بود که "یه بار دیگه خودتو بندازی وسط خودت می‌دونی!" اما مجید نگاه او را به اشتباه به زبان خود ترجمه کرد که "آقا مجید ببین رفیع چی داره بهت می‌گه! می‌گه، یه کاره! از کی تا حالا بادمجونو بین میوه‌ها راه دادن؟!"
Yasi
اگر از هوش و زبان بازی بهره نمی برد حتما امروز نه تنها عنکبوت که ساس هم در جیبش آفتاب مهتاب می‌زد
Yasi
نفس‌سنگینش توی سینه قفل شده بود و به نظرش مسخره می‌رسید که همین نفسش داشت راه نفسش را بند می‌آورد و خفه‌اش می‌کرد.
Yasi
پر حرف بود اما همین که فرزاد کنارش قرار می‌گرفت زیپ دهانش را می کشید. خواسته و ناخواسته او هم مثل مجید حس می‌کرد فرزاد کمی نچسب است و با هر کسی نمیجوشد. مهم تر این که هیچ حرف مشترکی نداشت با او بزند.
Yasi
ــ گنه کرد در بلخ آهنگری/ به شوشتر زدن گردن مسگری!
Yasi
ــ نمیگم! چشم مجید گرد شد، " نمیگوید؟! چرا؟!" این سوال را بلند پرسید و طلعت همچنان که به مشت و مال کشکهای هر دو پایش ادامه می‌داد گفت: ــ بگم قضاوتت دربارهٔ اون خدا بیامرز بدتر می‌شه و... موضوع برای مجید جالب شد، حالا که مادرش نمی خواست بگوید او از گرده‌اش پایین نمی‌آمد: ــ چرا؟!... بگو دیگه! بگو طلعت خانوم گل... ماه طلعت من!
Yasi
رضا قابلمه را برداشت و با همان قاشق توی دست راه گرفت سمت طبقهٔ بالا و با دهان پر گفت: ــ عمه خانوم، کاش به جای این که به دخترت این قدر غر زدن یاد می دادید می‌فرستادینش یه کم هنر آشپزی یاد بگیره! طعم غذا رو باید خونهٔ مردم بچشیم... و بلند داد زد: ــ منیر جان! خانوم گلم، کجایی بیا ببین چی برات آوردم!
Yasi
طلعت وقتی فهمیده بود پسر کوچک سردار خان خدری در کارگاه "رفیع چوب "افتاده و تا پای ضربه مغزی رفته و برگشته است، چنان زد توی صورت خودش که می‌گفتی الان است چند دندانش توی دهان خرد شود.
Yasi
محال بود آیناز این موقع شب غذا بخورد، آیناز همین که در دوران کودکی زبان باز کرد به جای "ماما" گفت "رژیم"!
Yasi

حجم

۴۹۹٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۶۵۹ صفحه

حجم

۴۹۹٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۶۵۹ صفحه

قیمت:
۱۰۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰
۷۰%
تومان