بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب اوضاع خیلی خراب است | صفحه ۶۸ | طاقچه
تصویر جلد کتاب اوضاع خیلی خراب است

بریده‌هایی از کتاب اوضاع خیلی خراب است

۳٫۶
(۴۲۱)
برای این‌که در زندگی‌مان امید ایجاد کنیم، باید اول حس کنیم انگار روی زندگی‌مان کنترل داریم. باید حس کنیم انگار چیزی را که می‌دانیم خوب و درست است، به سرانجام خواهیم رساند و به‌دنبال "چیزِ بهتری" هستیم. بااین‌حال خیلی‌هامان درگیرِ ناتوانی در کنترلِ خودمانیم.
میمصاد
برای ایجاد و حفظ امید به سه چیز نیاز داریم: احساس کنترل، اعتقاد به ارزش هر چیزی، و جامعه. "کنترل" یعنی احساس کنیم مهار زندگی‌مان را در دست داریم، یعنی در تقدیر خود نقش داریم. "ارزش" یعنی چیزی را بیابیم که به‌قدری برای‌مان اهمیت داشته باشد که در راستای رسیدن به آن کار کنیم، چیزی بهتر، چیزی‌که ارزش تلاش‌کردن داشته باشد. "جامعه" هم یعنی ما بخشی از گروهی هستیم که برای چیزهای مشترکی ارزش قائل هستند و برای دستیابی به چیزهای مشترکی تلاش می‌کنند. بدون وجود جامعه، احساس انزوا می‌کنیم و ارزش‌هامان بی‌معنی می‌شوند. بدون ارزش‌ها دیگر هیچ‌چیزی ارزشِ دنبال‌کردن ندارد.
میمصاد
اساساً ما بیش‌ترین سطح امنیت و بیش‌ترین رفاه را در طول تاریخ جهان داریم؛ اما باز هم بیش از هر زمانی احساس ناامیدی می‌کنیم. هرچه اوضاع بهتر می‌شود، به نظر می‌رسد ناامیدتر می‌شویم. این تناقضِ پیشرفت است. شاید بتوان این مسئله را در قالب حقیقتی تکان‌دهنده خلاصه کرد: هرچه محل زندگی‌تان ثروت و امنیتِ بیش‌تری داشته باشد، احتمال این‌که خودکشی کنید بیش‌تر است.
میمصاد
ما در دوران جالبی زندگی می‌کنیم، چراکه از لحاظ مادی، همه‌چیز قطعاً از همیشه بهتر است؛ بااین‌حال به نظر می‌رسد درگیرِ این فکر شده‌ایم که جهانْ کاسه‌توالتِ عظیمی‌ست که آمادهٔ تخلیه‌شدن است. احساسی غیرمنطقی از ناامیدی در جهانِ غنی و توسعه‌یافته در حال گسترش است. این تناقضِ پیشرفت است: هرچه اوضاع بهتر می‌شود، بیش‌تر احساسِ اضطراب و ناامیدی می‌کنیم.
میمصاد
فرقی نمی‌کند از طریق ایمانِ مذهبی به امید برسید یا نظریه‌های مبتنی بر شواهد یا حس ششم یا استدلالی منطقی. همهٔ این‌ها یک نتیجه دارند: شما اعتقاد دارید که ۱. امکانِ رشد، بهبودی و رستگاری در آینده وجود دارد؛ ۲. راه‌هایی وجود دارند که از طریق آن‌ها می‌توانیم خودمان را به آن‌جا برسانیم. همین! هر روز و هر سال، زندگیِ ما صحنهٔ تداخلِ بی‌پایانِ این خرده‌روایت‌های امید است. این روایت‌ها مثل یک هویج به انتهای چوبِ روان‌شناختیِ ما آویزان‌اند.
میمصاد
متضاد خوشحالیْ عصبانیت یا ناراحتی نیست. اگر شما عصبانی یا ناراحت هستید، یعنی هنوز دغدغهٔ چیزی را دارید. این یعنی هنوز چیزی اهمیت دارد. این یعنی شما هنوز امید دارید. نه. متضادِ خوشحالی، ناامیدی‌ست، افقی خاکستری و بی‌پایان از تسلیم‌شدگی و بی‌تفاوتی. یعنی اعتقاد به این‌که همه‌چیز به فنا رفته! پس اصلاً چرا خودمان را به زحمت بیندازیم؟! ناامیدی نوعی پوچ‌گراییِ سرد و افسرده‌کننده است، احساسی که می‌گوید هیچ‌چیز اهمیت ندارد، پس گندش بزنند!
میمصاد
اگه ما بتونیم حتی به یه نفر کمک کنیم، باز هم ارزشش رو داره. مگه نه؟» آخی! چقدر بامزه! گوش کنید! این صدای امیدِ شماست که صحبت می‌کند. این داستانی‌ست که ذهنِ شما خلق می‌کند تا هر روز برای بیدارشدن‌تان دلیلی داشته باشید. چیزی باید اهمیت داشته باشد، چون اگر چیزی اهمیت نداشته باشد، دلیلی برای ادامهٔ حیات وجود ندارد. یک جور نوع‌دوستیِ ساده، یا راهی‌ست برای کاهشِ رنج. ذهن‌مان دم‌دست‌ترین وسیله برای ایجاد احساس ارزشمندی در کارهامان است.
میمصاد
«همیشه تلاش کردم طوری زندگی کنم که لحظهٔ مرگم به جای ترسْ احساسِ شادی کنم.»
میمصاد
داستان‌هایی شبیه داستان پیلکی به ما الهام می‌بخشند. آن‌ها برای‌مان امید به ارمغان می‌آورند. آن‌ها کاری می‌کنند تا بگوییم: «می‌بینی؟ اون روزها اوضاع خیلی بدتر بوده. پیلکی کجا و منِ بی‌عرضه کجا؟ من توی زندگی‌م چه غلطی کرده‌م؟!» این سؤالی‌ست که احتمالاً باید در این عصرِ طوفان‌های توییتری و القای نفرت از سمتِ به‌مبل‌لم‌دادگان دانای کل از خود بپرسیم. وقتی کمی عمیق‌تر بیندیشیم و چشم‌اندازِ کلی را ببینیم، متوجه می‌شویم درحالی‌که قهرمانانی مثل پیلکی جهان را نجات می‌دهند، ما مگس می‌پرانیم و از این شکایت می‌کنیم که دستگاه تهویه به اندازهٔ کافی قوی نیست.
میمصاد
چه دموکراسی باشد و چه دیکتاتوری، نتیجه یکسان است
A PERSON
تعصبات و فرضیاتِ غلطی که در سر داریم، باعث می‌شوند همه‌چیز را به‌مراتب بسیار بدتر از حالتِ واقعیِ خود ببینیم.
simplefunction
این تراژدیِ واقعیِ بشریت است، این‌که ما محکومیم بر سر تفاوت‌های جزئی تا ابد با هم بجنگیم.
gemej
برای جهان مهم نیست که جنگل‌ها به خاکستر تبدیل شوند، یخ‌ها ذوب شوند، سطح آب بالا بیاید، هوا به گند کشیده شود، یا نژاد برترِ موجوداتِ فضایی ما را به بخار تبدیل کنند. این شما هستید که اهمیت می‌دهید. شما اهمیت می‌دهید و به همین دلیل عاجزانه خود را قانع می‌کنید که چون اهمیت می‌دهید، پس حتماً پشت تمام چیزها دلیلِ کیهانیِ بزرگی نهفته. اهمیت می‌دهید، چون برای اجتناب از حقیقتِ ناخوشایند، برای اجتناب از غیرقابل‌فهم‌بودنِ هستی و برای اجتناب از له‌شدن زیر بار سنگین پوچیِ مادیِ خود نیاز دارید آن اهمیت را حس کنید. شما هم مثل من و مثل همه آن احساسِ خیالیِ مهم‌بودن را به جهان اطراف‌تان منتقل می‌کنید، چراکه این کار به شما امید می‌دهد.
احسان رضاپور
اگر از جنگ حمایت نمی‌کنید، پس از تروریست‌ها حمایت می‌کنید. - هر کس از فمینیسم انتقاد می‌کند، طرفدارِ تبعیضِ جنسیتی‌ست. - هر کس نظام سرمایه‌داری را مورد انتقاد قرار می‌دهد کمونیست است. - هر کس از رئیس‌جمهور انتقاد می‌کند خائن است.
donye.book
ارزش‌هایی که در طول زندگیِ خود انتخاب می‌کنیم، کریستالیزه شده و در شخصیتِ ما ته‌نشین می‌شوند. تنها راهِ تغییرِ ارزش‌هامان این است که تجربه‌هایی متضاد با آن ارزش‌ها داشته باشیم. البته هر گونه تلاش برای رهایی از این ارزش‌ها از طریق تجربه‌های جدید یا متضاد، ناگزیر با درد و ناراحتی همراه خواهد بود. برای همین است که چیزی به‌اسم "تغییرِ بدون درد" و "رشدِ بدون ناراحتی" وجود ندارد. برای همین است که اگر برای آن آدمِ سابق‌تان سوگواری نکنید، غیرممکن است به آدمِ جدیدی تبدیل شوید.
Nova
ما روایات‌مان را با دیگران دادوستد می‌کنیم و دنبال آدم‌هایی می‌گردیم که روایات‌شان با روایاتِ ما مطابقت دارند. ما این افراد را دوست، متحد و آدم‌های خوب می‌نامیم، و کسانی که روایت‌هایی متناقض با روایت‌های ما دارند چه؟ آن‌ها شیطانی هستند!
Nova
اگر نوعی اعتقاد غلط به برتری یا پستیِ خود نداشتیم، اگر به فوق‌العاده‌بودن‌مان در چیزی معتقد نبودیم، همه صف می‌کشیدیم تا از نزدیک‌ترین پلِ ممکن پایین بپریم، بدون ذره‌ای از این توهم خودشیفته‌وار، بدون آن دروغ دائمی در مورد خاص‌بودن‌مان، و لابد با خودمان می‌گفتیم: «گور بابای امیدواری!»
Nova
خودشیفته‌ها بین احساسِ برتری و پستی در نوسان‌اند. همه یا آن‌ها را دوست دارند یا از آن‌ها متنفرند. یا همه‌چیز شگفت‌انگیز است یا همه‌چیز به فنا رفته. یک رویدادْ یا بهترین لحظهٔ زندگیِ آن‌هاست یا زخمی بر روان‌شان. برای خودشیفته، حد وسطی وجود ندارد، چراکه شناختِ واقعیتِ متفاوت و کشف‌ناپذیر پیشِ رویش، نیازمندِ این است که دیدگاهِ ممتازبودنش را کنار بگذارد. وقت‌گذراندن با خودشیفته‌ها عمدتاً غیرقابل‌تحمل است. آن‌ها همه‌چیز را به موضوعی مربوط به خود تبدیل می‌کنند و می‌خواهند آدم‌های دیگر هم همین نظر را دربارهٔ آن‌ها داشته باشند.
Nova
عشق فقط نوعی تبادل احساسی‌ست که در آن، هریک از طرفین آن‌چه برای ارائه دارند وسط می‌گذارند و سرِ بهترین معامله با هم چانه می‌زنند. بزرگسالْ آزادانه کسی را دوست خواهد داشت، بدون این‌که درعوض، انتظار چیزی داشته باشد، چون بزرگسال می‌فهمد عشق واقعی همین است. بزرگسال از خودش می‌بخشد، بدون این‌که انتظارِ به‌دست‌آوردنِ چیزی را داشته باشد، چون چنین انتظاری در وهلهٔ اول با مفهوم هدیه‌دادن در تضاد است. ارزش‌های اصولیِ فردِ بزرگسال بی‌قیدوشرط‌اند، یعنی از هیچ راه دیگری دست‌یافتنی نیستند و خودِ آن‌ها مقصود و هدف‌اند.
Nazgol
«ارزش‌های احساسیِ ما جاذبه‌ای احساسی دارند. ما کسانی را به مدار خود جذب می‌کنیم که ارزش‌هاشان با ارزش‌های ما یکسان است،‌ و به‌طور غریزی کسانی را که ارزش‌هایی متضاد با ما دارند، دفع می‌کنیم، درست مثل رانش مغناطیسی. این جاذبه‌ها مدارهای بزرگی از افراد هم‌عقیده حول یک اصل مشترک تشکیل می‌دهند. هر یک از این مدارها در یک مسیر واحد قرار دارند و حول یک چیز می‌چرخند.»
Nazgol

حجم

۳۶۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۳۲ صفحه

حجم

۳۶۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۳۲ صفحه

قیمت:
۶۵,۰۰۰
۱۹,۵۰۰
۷۰%
تومان