بریدههایی از کتاب اوضاع خیلی خراب است
۳٫۶
(۴۲۴)
بحرانِ امید ما معمولاً با این حسِ پایه شروع میشود که کنترل خودمان یا سرنوشتمان را در دست نداریم. احساس میکنیم قربانیِ جهان پیرامون یا حتی بدتر، قربانیِ ذهنهای خودمان هستیم.
elisa313
افراط در احساسات به بحرانِ امید منجر میشود، و سرکوبِ احساسات هم همینطور.
کسیکه ذهن عاطفیاش را نادیده میگیرد خودش را در برابر جهانِ پیرامونش بیحس میکند. او با اجتناب از احساساتش درواقع از قضاوتهای ارزشی یا همان انتخابِ چیزِ بهتر از میان دو چیز دوری میکند. درنتیجه در برابر زندگی و نتایج تصمیماتش بیتفاوت میشود. برای برقراریِ ارتباط با دیگران به تقلا میافتد و روابطش دچار مشکل میشوند. درنهایت هم، بیتفاوتیِ مزمنِ او به ملاقاتی ناراحتکننده با حقیقتِ ناخوشایند منتهی میشود.
elisa313
بعضی ماشینهای دلقکی صرفاً بهسمت خوشگذرانی میرانند؛ همهچیزشان دربارهٔ نوشیدن، رابطهٔ جنسی و مهمانیگرفتن است. بعضیهای دیگر بهسمت قدرت میرانند؛ اینها خطرناکترین نوع ماشینهای دلقکیاند، چون ذهن عقلانیشان تلاش میکند سوءاستفاده و بهرهکشیشان از دیگران را با استفاده از تئوریهای بهظاهر هوشمندانه دربارهٔ اقتصاد، سیاست، نژاد، ژنتیک، جنسیت، زیستشناسی، تاریخ و... توجیه کند.
elisa313
خیلی ساده است که بگذارید ذهن عقلانیتان در دام ترسیم همان نقشههایی بیفتد که ذهن عاطفیتان میخواهد آنها را دنبال کند. این پدیده "تعصب خودمنفعتبینانه" نامیده میشود و تقریباً مبنای همهٔ مزخرفاتِ مربوط به بشریت است.
elisa313
مشکلاتِ احساسی غیرمنطقیاند، به این معنی که نمیتوان برای آنها دلیل آورد، و بدتر اینکه برای اینجور مشکلات، تنها میتوان راهحلهای احساسی ارائه کرد. همهاش به ذهن عاطفی مربوط است.
elisa313
ما میدانیم که باید سیگارکشیدن یا خوردنِ شیرینیجات یا غیبتکردن پشت سر دوستانمان را متوقف کنیم، اما همچنان مرتکبِ این کارها میشویم. دلیلش این نیست که بهتر نمیدانیم؛ دلیلش این است که حسِ بهتری نداریم.
elisa313
چرا چیزهایی را که میدانیم باید انجامشان بدهیم، انجام نمیدهیم؟
جوابْ ساده است: چون حساش را نداریم.
هر مشکلی در خویشتنداری، ناشی از مشکل در اطلاعات یا نظم یا منطق نیست، بلکه بیشتر اوقات احساسیست. ناخویشتنداریْ مشکلی احساسیست. تنبلیْ مشکلی احساسیست. عقبانداختنِ کارها مشکلی احساسیست. کمبازدهی مشکلی احساسیست. تصمیماتِ نسنجیده مشکلی احساسیست.
این افتضاح است! چون سروکلهزدن با مشکلات احساسی خیلی سختتر از مشکلات منطقیست.
elisa313
"جامعه" هم یعنی ما بخشی از گروهی هستیم که برای چیزهای مشترکی ارزش قائل هستند و برای دستیابی به چیزهای مشترکی تلاش میکنند. بدون وجود جامعه، احساس انزوا میکنیم و ارزشهامان بیمعنی میشوند. بدون ارزشها دیگر هیچچیزی ارزشِ دنبالکردن ندارد. بدون کنترل، حس میکنیم دیگر قدرتی برای دنبالکردنِ چیزی نداریم. اگر یکی از این سه را از دست بدهید، آن دو موردِ دیگر را هم از دست دادهاید. اگر یکی از آنها را از دست بدهید، انگار امید را از دست دادهاید.
elisa313
"کنترل" یعنی احساس کنیم مهار زندگیمان را در دست داریم، یعنی در تقدیر خود نقش داریم. "ارزش" یعنی چیزی را بیابیم که بهقدری برایمان اهمیت داشته باشد که در راستای رسیدن به آن کار کنیم، چیزی بهتر، چیزیکه ارزش تلاشکردن داشته باشد.
elisa313
در روز پایانی محاکمه به پیلکی اجازهٔ صحبت دادند. او اظهار کرد که همواره به لهستان و مردمش وفادار بوده و هرگز به هیچ شهروند لهستانیای آسیب نرسانده و خیانت نکرده و ضمناً از کارهایی که کرده پشیمان نیست. او اظهارات خود را اینطور به پایان رساند: «همیشه تلاش کردم طوری زندگی کنم که لحظهٔ مرگم به جای ترسْ احساسِ شادی کنم.»
elisa313
به چیزهای بهتر امیدوار نباشید. خودتان بهتر باشید.
چیزِ بهتری باشید: مهربانتر، انعطافپذیرتر، فروتنتر، منظمتر.
اسماء
«خدا مُرده است» آنگونه که امروزه از آن برداشت و تفسیر میشود، یک نظر زنندهٔ خداناباورانه نبود. نه! فقط نوعی سوگواری بود، نوعی هشدار، ندا و زاری برای درخواستِ کمک. ما که هستیم که معنا و اهمیتِ وجودِ خود را تعیین کنیم؟! ما که هستیم که خوب و بدِ جهان را تشخیص دهیم؟ چگونه میتوان این بارِ سنگین را تاب آورد؟
idkmahdi
پس چیزی بهاسم "بیایمان" وجود ندارد. البته بستگی دارد منظورتان از بیایمان چه باشد. منظورم این است که هر کدام از ما چیزی داریم که از روی ایمان به اهمیتِ آن معتقدیم. حتی اگر پوچگرا باشید، از روی ایمان معتقدید که هیچچیز مهمتر از چیزی دیگر نیست. پس درنهایت همه به چیزی ایمان دارند.
حالا سؤالِ مهم این است: ایمان به چه؟ ما انتخاب میکنیم به چه چیزی معتقد باشیم؟
فرسا
هیچچیزی مثل تنفر از دشمنی واحد ما را متحد نمیکند.
فرسا
امید درست مثل چاقوی جراحی، میتواند زندگی ببخشد و زندگی بگیرد. میتواند ما را به اوج برساند یا نابودمان کند. همانطور که انواع سالم و زیانباری از اعتماد و انواع سالم و زیانباری از عشق وجود دارد، انواع سالم و زیانباری از امید هم وجود دارد و تمایزِ بینِ این دو همیشه مشخص نیست.
فانوس
چیزی بهاسم "تغییرِ بدون درد" و "رشدِ بدون ناراحتی" وجود ندارد.
اسماء
وقتی مردم دربارهٔ نیاز به یافتنِ هدفِ زندگیشان حرف میزنند، منظورشان این است که دیگر برایشان مشخص نیست که چه چیزی اهمیت دارد، چه چیزی شایستهٔ اختصاصِ زمانِ محدودشان روی کرهٔ زمین است، یا خلاصه بگویم... نمیدانند باید برای چه چیزی امید داشته باشند. آنها تقلا میکنند بفهمند که قبل و بعدِ زندگیشان باید چطور باشد.
بخش سختش همین است: پیداکردنِ آن "قبل و بعد". این کار سخت است، چون هیچ راهی وجود ندارد که مطمئن شوید درست انجامش دادهاید. برای همین است که خیلیها به مذهب رو میآورند؛ چون مذهب این حالتِ دائمیِ ندانستن را تصدیق میکند و در قبالِ آن، از شما ایمان میطلبد. احتمالاً تا حدی به همین خاطر است که افراد مذهبی در مقایسه با افراد غیرمذهبی، آمار پایینتری از افسردگی و خودکشی دارند: آن ایمانِ عملی، آنها را از حقیقتِ ناخوشایند حفظ میکند.
فرسا
شما و تمام کسانی که دوستشان دارید، روزی خواهید مُرد. تنها بخش کوچکی از چیزهایی که گفتهاید یا کارهایی که انجام دادهاید برای تعداد کمی از مردم اهمیت خواهند داشت، آنهم صرفاً برای یک مدت کوتاه. این حقیقتِ ناخوشایندِ زندگیست.
samira
متضاد خوشحالیْ عصبانیت یا ناراحتی نیست. اگر شما عصبانی یا ناراحت هستید، یعنی هنوز دغدغهٔ چیزی را دارید. این یعنی هنوز چیزی اهمیت دارد. این یعنی شما هنوز امید دارید.
نه. متضادِ خوشحالی، ناامیدیست، افقی خاکستری و بیپایان از تسلیمشدگی و بیتفاوتی.
marzieh
قهرمانبودن یعنی تواناییِ فراخواندن امید؛ آنهم در جاییکه ذرهای امید وجود ندارد، مثل برافروختنِ کبریتی برای روشنکردنِ دنیایی تاریک. یعنی نشاندادنِ احتمالِ وجودِ جهانی بهتر
marzieh
حجم
۳۶۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
حجم
۳۶۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
قیمت:
۶۵,۰۰۰
۱۹,۵۰۰۷۰%
تومان