بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کلیدر؛ جلد پنجم و ششم | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب کلیدر؛ جلد پنجم و ششم اثر محمود دولت‌آبادی

بریده‌هایی از کتاب کلیدر؛ جلد پنجم و ششم

انتشارات:فرهنگ معاصر
امتیاز:
۵.۰از ۱۵ رأی
۵٫۰
(۱۵)
ما را مثل عقرب بار آورده‌اند؛ مثل عقرب! ما مردم صبح که سر از بالین ورمی‌داریم تا شب که سر مرگمان را می‌گذاریم، مدام همدیگر را می‌گزیم. بخیلیم؛ بخیل! خوشمان می‌آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشمان می‌آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم. اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می‌جود. تنگ‌نظریم، ما مردم. تنگ‌نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می‌بینیم دیگری سرِ گرسنه زمین می‌گذارد، انگار خیال ما راحت‌تر است. وقتی می‌بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطرجمعی ما است. انگار که از سر پا بودن همدیگر بیم داریم! نمی‌دانم؛ نمی‌دانم چرا این‌جوری بار آمده‌ایم، ما مردم! انگار که درد خودمان را با مرگ دیگران می‌توانیم علاج کنیم، ما؛ آن هم با مرگ ذلیل‌تر از خودمان! میان باتلاق گیر کرده‌ایم، اما خیال می‌کنیم چاره کارمان این است که دیگران هم، دیگرانی مثل خودمان، در این باتلاق گیر کنند و بمیرند! این دیگر خیلی حرف است که ما مردم برای خودمان این‌قدر بخیل هستیم و برای دیگران آن‌قدر سخاوتمند!
کاربر ۱۴۲۰۶۰۹
ما را مثل عقرب بار آورده‌اند؛ مثل عقرب! ما مردم صبح که سر از بالین ورمی‌داریم تا شب که سر مرگمان را می‌گذاریم، مدام همدیگر را می‌گزیم. بخیلیم؛ بخیل! خوشمان می‌آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشمان می‌آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم. اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می‌جود. تنگ‌نظریم، ما مردم. تنگ‌نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می‌بینیم دیگری سرِ گرسنه زمین می‌گذارد، انگار خیال ما راحت‌تر است. وقتی می‌بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطرجمعی ما است.
RfJam
ــ «برای اینکه یک مردمی را به زانو در بیاورند، اول استقلالش را می‌دزدند؛ و برای اینکه استقلال یک مردمی را بتوانند بدزدند، آن مردم را به خود محتاج می‌کنند. با این احتیاجِ وامانده است که آدم خودش را از دست می‌دهد، خوار و زبون می‌شود و به غیرِخودی وابسته می‌شود؛ و نوکر می‌شود، و می‌شود مثل کفش پای آنها، مثل نی سیگار آنها، و حتی مثل تیغه شمشیر آنها که وقتی لازم باشد گردن برادر خود، گردن زن و فرزند خود را هم می‌زند!»
چشم قشنگ
تو هم کورتر از من و دیگران! خودم را به هر رنگی درآوردم تا بلکه این قرمساق‌ها را قانع کنم به اینکه یک مدرسه دو کلاسه در این خراب‌شده سر پا کنیم؛ اما مگر شد؟ آخر آن حرامزاده‌های خودشان که شهر و مدرسه و مریضخانه دارند ... بچه‌های ما هم که هر چه خرتر بار بیایند، بی‌زبان‌تر بار می‌کشند!
چشم قشنگ
در این سفر، که دارم به آخر می‌رسانم، به جز جهل، چی دارم؟
AS4438
ــ «دست ما مردم خالیست، ستار. خالی نیست؟ یک مردمی با دست خالی، پای برهنه و شکم گرسنه چه می‌تواند بکند؟» ــ «انقلاب! فقط می‌تواند انقلاب کند و نه هیچ کار دیگری!» ــ «انقلاب؟!» ــ «فقط انقلاب! اگر ملتی می‌خواهد زندگانی کند، باید بتواند بجنگد. جنگ با دشمنی که مشخصاً آن را می‌شناسد. خودت می‌گویی ما مردمی هستیم با دست خالی، پای برهنه و شکم گرسنه. خوب؛ در این جنگ انقلاب، ما مردم چی از دست می‌دهیم؟!» بلخی به تأمل خاموش مانده بود و سپس، دمی دیگر لب گشوده بود: ــ «جانمان؛ جانمان چی؟!» ــ «جانمان؟! وقتی که جان آدم ذلیل و برده شده باشد، دیگر چه قیمتی دارد؟!»
کاربر ۱۴۲۰۶۰۹
«برای اینکه یک مردمی را به زانو در بیاورند، اول استقلالش را می‌دزدند؛ و برای اینکه استقلال یک مردمی را بتوانند بدزدند، آن مردم را به خود محتاج می‌کنند. با این احتیاجِ وامانده است که آدم خودش را از دست می‌دهد، خوار و زبون می‌شود و به غیرِخودی وابسته می‌شود؛ و نوکر می‌شود، و می‌شود مثل کفش پای آنها، مثل نی سیگار آنها، و حتی مثل تیغه شمشیر آنها که وقتی لازم باشد گردن برادر خود، گردن زن و فرزند خود را هم می‌زند!»
کاربر ۱۴۲۰۶۰۹
خدا خلقتشان کرد تا مرد را بشکنند. زن را خدا خلقت کرد تا مرد را نا کار کند. آدم می‌ماند که با این جانورها چکار بکند! خوب و بد! نفرت به دل آدم می‌اندازند و ... باز هم آدم بی‌آنها نمی‌تواند روزگار خودش را بگذراند. حتی اگر کنار دست تو نباشند، فکر و خیالشان، یادشان با تو است. حتی اگر در عمرت زنی را ندیده باشی، باز هم به یک زن فکر می‌کنی. حتی اگر قدرت مردی نداشته‌باشی، باز هم به یک زن فکر می‌کنی. یک زن؛ یک زن! برای چی! برای چی، ستار؟ یک رمزی در این کار باید باشد؟
کاربر ۱۴۲۰۶۰۹
«چگونه آدمیزاد خوی به سر می‌شود؛ چگونه؟!» سنگی به چاه در می‌اندازی که صد عاقل نمی‌توانند آن را بدر آورند، ای دیوانه! سنگ را بدر نمی‌توانند آورد که هیچ، با آن خاک و خاشاک که می‌پاشند، ردش را گم‌وگور می‌کنند. کورتر می‌کنند. نه! راهی به گذشته نیست، گل‌محمد! آنچه هست، در پیش است. و آنچه در پیش است، هست. هست و هست. حقیقت همین است. شادی که در چشمت می‌نشیند. راه آمده را باز نتوان گشت. راهی اگر هست، در پیش است. دیروز برگذشت، اکنون فردا را سینه سپر کن! فردا، خم‌پشت و سینه‌خیز می‌رسد تا تو را، اگر نه به غفلت در رباید، پنجه در پنجه بیفکند. کار گذشته تو، فردا دشوارتر می‌شود. بار گذشته تو، فردا سنگین‌تر، پیچیده‌تر، آشفته‌تر. این هنوز اوّل عشق است!
کاربر ۱۴۲۰۶۰۹
حقیقت، گاه به خاری می‌ماند که در چشم نشیند. گل‌محمد به این که بود می‌اندیشید و می‌دید هیچگاه فکرش را هم نکرده بوده است. هیچگاه فکرش را هم نکرده بوده است که روزی چنین خواهد شد. چنین که امروز بود، چنین که امروز شده بود. گذشته‌ای دمادم دست و پاگیرتر، دشوارتر. دوسیه‌ای، روز به روز سنگین‌تر. نامی، آفتاب در آفتاب گسترنده‌تر، افسانه‌تر! «مردم ... چه میدانی به گمان خود می‌دهند!» که بود امروز گل‌محمد در نگاه و در گمان مردم؟ که بود گل‌محمد در نگاهِ گمان مردم؟ گل‌محمد، گل‌محمد بود. اما نه دیگر آن مرد ریزنقش چابک و آرام، و نه نیز آن مرد هیزم‌کش سر به راه. هم نه آن مردی که بر سر آب‌بها و علفچر، چانه در چانه کدخدا و مباشر می‌گذاشت. گل‌محمد امروز دلاوری بود، دلیری بود
کاربر ۱۴۲۰۶۰۹

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۵۱۰ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۵۱۰ صفحه

صفحه قبل۱
۲
صفحه بعد