به قول ناپلئون در مدرسه جنگ یک سردار باید بیش از درس فتح، درس شکست را یاد بگیرد.
نیلوفر معتبر
باید قبول کرد که سانفرانسیسکو بهترین دوای امراض روحی است!
میشه گفت کتابخون
این گرگ مزوّر انگلیس با هر کسی که وطنش را و آب و خاکش را دوست دارد بد است
سید ایمان امامیان
امّا نمک شما تو گلومونه ...
نور
عشقهای تند و سوزان نوجوانی ضمانت دوام بیشتر از شش ماه و یک
سال ندارد.
نگین
مشقاسم نیز متوجه این تغییر حالت شده بود با صدای ملایمی گفت:
ــ اگر آقا نبودند ما هم مثل بیچاره سلطانعلیخان صدتا کفن پوسانده بودیم.
داییجان در این موقع زیر لب تکرار کرد:
ــ بیچاره سلطانعلیخان ... او را هم خواستم برایش کاری بکنم امّا نشد ... خدا رحمتش کند.
نیومون
خانواده اشرافی، نوههای پلنگالسلطنه و ببرالدوله، که به کونشان میگفتند همراه ما نیا بو میدهی، حالا باید با اصغر دیزل و آسپیران غیاثآبادی همپیاله بشوند!
Mohammad Zarei
داییجان ناپلئون به داستان خود ادامه داد:
ــ غروب همان روزی که ملکالمتکلمین و میرزاجهانگیرخان و سایر مشروطهخواهان را بردند باغشاه، محمدعلیشاه کلنل لیاخوف و سران فوج قزاق را احضار کرد که به اصطلاح از زحماتشان تشکر کند. وقتی از جلوی صف ما رد میشد فریاد زدم قربان اشتباه میکنید، اینها مردم پاکی هستند ... خون اینها را نریزید... محمدعلی شاه یکباره ایستاد و اخم کرد و یواش از محمدخان امیرالامراء وزیر دربارش پرسید، این کیه ... وقتی بهش گفتند این فلانی است و پسر فلانکس است و همان کسی است که آرامش صفحات جنوب مرهون فداکاریهای اوست، به جان شما، به ارواح پدرم رنگش مثل شاتوت قرمز شد. هیچ نگفت و رفت امّا روز بعدش مرا مأمور خراسان کردند ... یعنی این واقعه را میتوانید بپرسید ... من تنها نبودم خیلیها حاضر و شاهد بودند ... خدابیامرز مدولیخان بود ... خدابیامرز علیرضاخان عضدالملک بود ... عرض شود که خدابیامرز علیقلیخان سردار اسعد بود ... خیلیها بودند ...
محمد
به قول ناپلئون آن چیزی که حدی ندارد خریت است.
Parinaz
تنها چیزی که در ذهنم مانده کلام اسداللّه میرزاست که یک موقعی زیر گوشم گفت: «باباجان، زیاد غصه نخور! با همه اینها، باز برنده هستی که عشق را شناختی. سعادتی بردی که در عمر کوتاه آدم نصیب همه کس نمیشود»
Hanieh Sadat Shobeiri