بریدههایی از کتاب پسران سالخورده
۳٫۷
(۱۹)
کاش خدا اینجا بود تا بهش میگفتم. بهش میگفتم لااقل زمان را برایم متوقف کند تا چند صباحی بنشینم و بدون از دست رفتن فرصتهای شغلی و مرگومیرها به خودم فکر کنم ببینم آخرش میخواهم چه کنم.
فاطمه.
وقتی همهچیز بر پایهٔ علت و معلول است، آدمی حق اعتراض ندارد، آدمی حق گله ندارد؛ شاید بتواند چیزی را عوض کند ولی نمیتواند شاکی باشد چون همهچیز درست همانطور است که باید باشد.
رهگذر
اقرار به گناه کار سختی است. هیچوقت نباید به گناه اقرار کرد. باید رویش سرپوش گذاشت. اما اگر هر روز چند بار رفتی و سرپوشش را برداشتی و مزمزهاش کردی و کمکم از مزمزه به خوراکت تبدیل شد، دیگر نمیتوانی کتمانش کنی
MrM
هیچوقت نخواستم بفهمم چرا اینقدر کار میکند. یک بار وقتی داشت برای بچهها بعد از کار، موقع گرم کردن موتورها و سیگار دود کردن در انتظار، تعریف میکرد که فلان کسش مریض است و بهمان کسش جهیزیه میخواهد، ناغافل دویدم سمت فروشگاه. داد زدند: «کجا؟» گفتم: «چیزی جا گذاشتم.» و دویدم و به اشکهایی که باد پرتشان میکرد فحش ناموس دادم.
MrM
به خواهرم به انگلیسی میگویم: «حس میکنم حفرهای توی گذشتهام دارم. جایی که مثل زمینِ بعد از سونامی فرورفته و نیست شده باشد. کسی یادش نیست قبل از سونامی آنجا چی بوده، اصلا کجا بوده.» میپرسد: «جای حفره قبلا چی بود؟» میگویم: «خدا»
رهگذر
آدمها زیاد زر میزنند. دکترها هم آدماند. یکوقت، وقتی میخواستم حرفی را حالی دکترم کنم، جملهای از خودم را اینطور نقل میکردم: «نیچه میگوید...» یا «تولستوی معتقد است...» و او هم حرفهایم را تأیید میکرد. اگر میگفتم حرفها مال خودم است، میگفت: «باید این حرفها را بگذاری کنار سعید! باید به حقیقت فکر کنی. پسر خوب، این فکرها را بگذار کنار.
رهگذر
کاش خدا اینجا بود تا بهش میگفتم. بهش میگفتم لااقل زمان را برایم متوقف کند تا چند صباحی بنشینم و بدون از دست رفتن فرصتهای شغلی و مرگومیرها به خودم فکر کنم ببینم آخرش میخواهم چه کنم.
*𝐻𝑒𝒾𝓇𝒶𝓃
من آدمم. آدم وقتی اعتمادش، باورش، آبرویش میپوسد، هر چقدر هم رفو کنی، باز اسمش رویش است: رفوشده، تعمیرشده.
Aysan
یادم آمد ماههاست داستانی تازه ننوشتهام. ماهی گذشته بود و نه طلوع خورشید را دیده بودم، نه غروبش را. به خودم نهیب زدم که «هی! هیچ فکر کردی در عوض جانت که استکاناستکان به مرگ تعارف میزنی چه عایدت میشود؟» دیدم در آستانهٔ سیسالگی جوابی جز «نمیدانم» ندارم.
M.M. SAFI
«قرصهات را خوردی؟» سری تکان میدهم که بله. میدانم به هم میریزد وگرنه بهش میگفتم به این نتیجه رسیدهام که نه مذهب از پس درمان من برمیآید نه علم. وقتی این را به روانکاوم گفتم، لای خنده گفت: «خب همین دوتا غذا را توی آشپزخانه داریم، یا بخور یا گرسنه بمان.»
رهگذر
حجم
۱۰۱٫۹ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۱۰۱٫۹ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان