بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پسران سالخورده | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب پسران سالخورده

بریده‌هایی از کتاب پسران سالخورده

انتشارات:نشر اسم
امتیاز:
۳.۸از ۲۰ رأی
۳٫۸
(۲۰)
کاش خدا اینجا بود تا بهش می‌گفتم. بهش می‌گفتم لااقل زمان را برایم متوقف کند تا چند صباحی بنشینم و بدون از دست رفتن فرصت‌های شغلی و مرگ‌ومیرها به خودم فکر کنم ببینم آخرش می‌خواهم چه کنم.
فاطمه.
وقتی همه‌چیز بر پایهٔ علت و معلول است، آدمی حق اعتراض ندارد، آدمی حق گله ندارد؛ شاید بتواند چیزی را عوض کند ولی نمی‌تواند شاکی باشد چون همه‌چیز درست همان‌طور است که باید باشد.
رهگذر
اقرار به گناه کار سختی است. هیچ‌وقت نباید به گناه اقرار کرد. باید رویش سرپوش گذاشت. اما اگر هر روز چند بار رفتی و سرپوشش را برداشتی و مزمزه‌اش کردی و کم‌کم از مزمزه به خوراکت تبدیل شد، دیگر نمی‌توانی کتمانش کنی
MrM
هیچ‌وقت نخواستم بفهمم چرا این‌قدر کار می‌کند. یک بار وقتی داشت برای بچه‌ها بعد از کار، موقع گرم کردن موتورها و سیگار دود کردن در انتظار، تعریف می‌کرد که فلان کسش مریض است و بهمان کسش جهیزیه می‌خواهد، ناغافل دویدم سمت فروشگاه. داد زدند: «کجا؟» گفتم: «چیزی جا گذاشتم.» و دویدم و به اشک‌هایی که باد پرتشان می‌کرد فحش ناموس دادم.
MrM
به خواهرم به انگلیسی می‌گویم: «حس می‌کنم حفره‌ای توی گذشته‌ام دارم. جایی که مثل زمینِ بعد از سونامی فرورفته و نیست شده باشد. کسی یادش نیست قبل از سونامی آنجا چی بوده، اصلا کجا بوده.» می‌پرسد: «جای حفره قبلا چی بود؟» می‌گویم: «خدا»
رهگذر
آدم‌ها زیاد زر می‌زنند. دکترها هم آدم‌اند. یک‌وقت، وقتی می‌خواستم حرفی را حالی دکترم کنم، جمله‌ای از خودم را این‌طور نقل می‌کردم: «نیچه می‌گوید...» یا «تولستوی معتقد است...» و او هم حرف‌هایم را تأیید می‌کرد. اگر می‌گفتم حرف‌ها مال خودم است، می‌گفت: «باید این حرف‌ها را بگذاری کنار سعید! باید به حقیقت فکر کنی. پسر خوب، این فکرها را بگذار کنار.
رهگذر
کاش خدا اینجا بود تا بهش می‌گفتم. بهش می‌گفتم لااقل زمان را برایم متوقف کند تا چند صباحی بنشینم و بدون از دست رفتن فرصت‌های شغلی و مرگ‌ومیرها به خودم فکر کنم ببینم آخرش می‌خواهم چه کنم.
*𝐻𝑒𝒾𝓇𝒶𝓃
من آدمم. آدم وقتی اعتمادش، باورش، آبرویش می‌پوسد، هر چقدر هم رفو کنی، باز اسمش رویش است: رفوشده، تعمیرشده.
Aysan
یادم آمد ماه‌هاست داستانی تازه ننوشته‌ام. ماهی گذشته بود و نه طلوع خورشید را دیده بودم، نه غروبش را. به خودم نهیب زدم که «هی! هیچ فکر کردی در عوض جانت که استکان‌استکان به مرگ تعارف می‌زنی چه عایدت می‌شود؟» دیدم در آستانهٔ سی‌سالگی جوابی جز «نمی‌دانم» ندارم.
M.M. SAFI
«قرص‌هات را خوردی؟» سری تکان می‌دهم که بله. می‌دانم به هم می‌ریزد وگرنه بهش می‌گفتم به این نتیجه رسیده‌ام که نه مذهب از پس درمان من برمی‌آید نه علم. وقتی این را به روان‌کاوم گفتم، لای خنده گفت: «خب همین دوتا غذا را توی آشپزخانه داریم، یا بخور یا گرسنه بمان.»
رهگذر
زن و مرد تا از هم دورند، تا نامزدند، تا دوست‌اند خوش‌خوشانشان است. عین همان آهن‌رباها دارند حال می‌کنند و توی دلشان ذره‌ای غم دنیا نیست که حالا بخواهند به گور بابایش تفی هم حواله کنند. ولی وقتی زورکی چسباندی‌شان به هم، اولِ دردسر است.
رهگذر
و بعد تصمیم گرفت برای زندگی‌اش، برای تسخیر منطق زندگی بجنگد و با پذیرفتن واقعیت‌ها، رنجوری را از خود دور کند.
رهگذر
اگر قرصی بود که فکرها را از سر بیرون کند، من زنبیل جلوی در داروخانه می‌گذاشتم
محسن سفیدگر
و با اینکه می‌دانست دارد مرحله به مرحله اپرای دردآلود زانو زدن را اجرا می‌کند، جانِ بلند شدن و بیرون کشیدنِ خودش از کثافت زندگی را نداشت.
محسن سفیدگر
به خودم نهیب زدم که «هی! هیچ فکر کردی در عوض جانت که استکان‌استکان به مرگ تعارف می‌زنی چه عایدت می‌شود؟» دیدم در آستانهٔ سی‌سالگی جوابی جز «نمی‌دانم» ندارم.
محسن سفیدگر
خوشی‌های من شبیه درختی بود که بکاری، کودش بدهی، آبش بدهی، حالش بیاری، بعد یک روز چشم باز کنی ببینی بارش را کج کرده سمت خانهٔ همسایه.
محسن سفیدگر
چقدر همهٔ دل‌خوشی‌ها در پس سر مانده بود. هرچه هم پس سر نبود، دیگر مقابل آرزو بودنش، ممکن نشدنش، دور و دراز بودنش زانو زده بودم ولی به روی خودم نمی‌آوردم.
محسن سفیدگر
دلم می‌خواست خدا را توی یک بازار قدیمی ملاقات کنم. نشسته باشد روی یک طاقه فرش کاشان زیر طاق بلند و قوسی‌شکل یکی از قدیمی‌ترین سراهای اصیل. سماور کنار دستش قُل بزند و چای تازه پیش رویش بخار کند. نگاه‌نگاهم کند تا بروم بنشینم کنارش. بنشینم برایش زار بزنم بلکه دلش به حالم بسوزد و بغلش را باز کند. بهش بگویم من ندیده بودمت، نشناخته بودمت، به من گفتند این کارها را بکن آن کارها را نکن ولی چیزی دربارهٔ خودت نگفتند. آدمی که دلبرش را ندیده باشد چطور برایش دلبری کند و به آب و آتش بزند؟
رعنا
تا یک‌وقت آدم هی انگار با خدا تعارف دارد و پیشِ خودش این‌جور حساب می‌کند که «بقیه را ببین، ببین چه می‌کنند! لااقل آن‌قدر شرف دارم که دور خیلی کارها نپلکم». حرفم را بزنم؟ بگویم این‌ها را؟ بعدش باید اقرار کنم که بله، بله، وقتی هم می‌رسد که آدم به خودش می‌گوید «خیلی کارها دارم می‌کنم که خیلی‌ها نمی‌کنند». به اینجا که برسی دیگر حتی پیش خودت بی‌اعتبار شده‌ای. خیلی ناجور می‌شود.
رضا
وقتی مقصد مهم‌ترین چیز است، نمی‌فهمی چه چیزهایی را از سر می‌گذرانی.
M.M. SAFI

حجم

۱۰۱٫۹ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۱۳۶ صفحه

حجم

۱۰۱٫۹ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۱۳۶ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان