بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب شیرفروش | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب شیرفروش

بریده‌هایی از کتاب شیرفروش

نویسنده:آنا برنز
انتشارات:داهی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۱از ۳۰۸ رأی
۳٫۱
(۳۰۸)
‌"بچه‌ها یه چیزی رو توی زندگی‌تون عوض کنین و بهتون قول می‌دم بعد از اون همه‌چیز زندگی‌تون عوض می‌شه."
la lumière
دنیایی که من در آن بودم چنین کاری را انجام می‌داد. سگ را کشته بودند، چون آن‌ها را دوست داشت، چون آن‌ها نمی‌توانستند تحمل کنند کسی دوست‌شان داشته باشد، نمی‌توانستند بی‌گناهی، صداقت و خوش‌رویی را تحمل کنند. باید او را می‌کشتند.
la lumière
یک نفر اگر به‌اندازهٔ کافی مصمم باشد، از هرچیزی می‌تواند یک جنجال درست کند.
علاقه بند
این‌که توی حرفات رک باشی یه چیزه و این‌که مغرور باشی و بقیهٔ مردم رو مسخره کنی یه چیز دیگه‌س. بهت توصیه می‌کنم دیگه از این ادبیات زشت‌وزننده تا آخر عمرت استفاده نکنی تا یکی از اون آدمای ترسویی نشی که نمی‌تونن حرف دل‌شون رو بزنن، ولی بااین‌حال بازم ساکت نمی‌مونن و یواشکی زیرلب حرف می‌زنن و می‌خوان مخفیانه و از پشت دست‌شون زمزمه کنن و به جنگ‌شون ادامه بدن. این آدما نه باهوشن و نه قابل‌احترام دخترم، ولی توی فکر و خیال خودشون فکر می‌کنن هستن.
ghazl
اگر تابه‌حال در یک منطقهٔ جدایی‌طلب و شبه‌نظامی زندگی کرده باشید، شاید با این موضوع آشنا باشید که گاهی این افراد شبه‌نظامی جلوی در خانه‌تان می‌آیند و می‌گویند: "ما به این‌چیز و آن‌چیز شما برای پیشبرد اهداف و دفاع از منطقه احتیاج داریم." این یعنی همه‌چیز شما؛ خانهٔ شما، ماشین‌تان یا سهمی از هرچیزی که در آن برنده شده‌اید؛ مثل جایزهٔ مسابقهٔ بینگو، پاداش کریسمس، حتی تخفیف‌تان در نانوایی و سوپرمارکت. هرچیزی هم به آن‌ها می‌دادید در جهت پیشبرد اهداف و دفاع از منطقه بود؛ بنابراین پسرهای محلی و جدایی‌طلب‌ها همیشه سهم‌شان را می‌خواستند، در هر ساعتی از شبانه‌روز درِ خانه‌ها را می‌زدند و سهم‌شان را می‌خواستند.
Raynamaria
درمورد پلیس واقعی هم مراجعه به آن‌ها حتی یک گزینه محسوب نمی‌شد، چون اول‌ازهمه، آن‌ها دشمن ما بودند و دوم این‌که اگر به‌عنوان یک خبرچین به محلهٔ ممنوعه می‌رفتید و به پلیسی که از نظر همه پارتیزان بود از یک جدایی‌طلب شکایت می‌کردید بدون شک مرتکب بالاترین گناه شده و سزاوار مرگ بودید. از نظر پلیس واقعی هم منطقهٔ ما شرایط بحرانی داشت. از نظر آن‌ها ما دشمن بودیم، ما تروریست بودیم؛ تروریست‌های غیرنظامی؛ همدست تروریست‌ها یا به زبان ساده، افرادی که مشکوک به تروریست بودن بودند، ولی هنوز ثابت نشده بود که تروریست هستند. این حالت که از طرف هر دو گروه قابل‌فهم بود، باعث شده بود که تنها در صورتی به پلیس زنگ بزنید که بخواهید آن‌ها را بکشید، آن‌ها هم که از این قضیه خبر داشتند طبیعتاً به منطقهٔ ما نمی‌آمدند.
Raynamaria
اگرچه رابطهٔ ما یک رابطهٔ شایدی بود، نه یک رابطهٔ مناسب متعهدانه که به جایی ختم شود، ولی هرکدام از ما اجازه داشتیم که در شرایط اضطراری گزارش کاملی از موضوع موردعلاقه‌مان بدهیم و شخص دیگر تلاش می‌کرد تا گوش شنوا باشد.
Raynamaria
"ما" و "آن‌ها" عادتی بود که دیگر برای‌مان مثل غریزه شده بود: راحت، آشنا، خودمانی. این کلمات را بدون فکرکردن بر زبان می‌آوردیم، بدون هیچ تلاشی برای به‌یادآوردن‌شان و گلاویز شدن با عبارت‌های دیگر یا تعارف‌های معمول سیاسی. طبق یک توافق‌نامهٔ ناگفته ـ که خارجی‌ها آن را نمی‌فهمند تا زمانی‌که این مسأله گریبان خودشان را هم بگیرد ـ همهٔ ما متفق‌القول این را فهمیده بودیم که وقتی همه این‌جا خودشان را جزو "ما" یا "آن‌ها" می‌دانند، از "دین آن‌ها" یا "دین ما" می‌دانند، به‌صورت ناگفته همه می‌دانستند که لازم نیست حرف همهٔ ما یا همهٔ آن‌ها شنیده شود. این کل ماجرا بود.
Raynamaria
در آن روزهای اول جنگ، در تاریک‌ترین روزهای تاریک، وقتی برای سخت‌گیری روی لغات، تصحیح سیاسی یا ایده‌پردازی هر شخص برای خودش مثل این‌که "اگه این کار رو بکنم همه فکر می‌کنن من آدم بدی هستم" یا "فکر می‌کنن من متعصبم اگه..." یا "اگه این کار رو بکنم یعنی طرف‌دار خشونتم؟" نبود. همه... همه این موضوع را می‌دانستند، حتی مردم عادی هم می‌دانستند اجازهٔ چه کاری را دارند و اجازهٔ چه کاری را ندارند؛ این‌که چه کاری خنثی بود و می‌توانست از لیست اولویت‌ها حذف شود، از نام‌گذاری‌ها، از شعارها و از نظریه‌ها.
Raynamaria
بااین‌حال، نمی‌توانستم چیزی به این مرد بگویم، چون نمی‌توانستم از او ورزشکارتر باشم، نمی‌تواستم از او درمورد طرز زندگی خودم داناتر باشم، چون شرایط زندگی مرد و زن در آن منطقهٔ خاص و در آن زمان خاص اجازهٔ چنین کاری را به من نمی‌داد. آن‌جا منطقهٔ "من مرد هستم و تو زنی" بود. این تنها چیزی بود که یک زن به یک مرد یا یک دختر به یک پسر و یا یک مرد می‌توانست بگوید و تنها چیزی بود که حداقل به‌صورت غیررسمی، حداقل به‌صورت پنهانی و حداقل به‌صورت گهگاه اجازه داشت بگوید. این همان جمله‌ای بود که اگر دختری از بالاتر بودن جنس مرد قدردانی نمی‌کرد به او می‌گفتند و به این وسیله سرکوبش می‌کردند؛ همان دختری که پا را از این هم فراتر می‌گذاشت و تقریباً با مردها مخالفت می‌کرد، همان زنی که خیره‌سری خاص جنس مؤنث را داشت؛ موجودی جسور و بیش‌ازحد ازخودمطمئن.
Raynamaria
غذا و نوشیدنی موجود بود؛ کرهٔ خوب، کرهٔ بد، چای بیعت و چای خیانت. "مغازه‌های ما" و "مغازه‌های آن‌ها". اسامی مکان‌ها، چه مدرسه‌ای می‌رفتید، چه دعاهایی می‌کردید، چه شعرهایی می‌خواندید، حروف را چطور تلفظ می‌کردید، کجا کار می‌کردید و البته ایستگاه‌های اتوبوس هم بودند. واقعیت این بود که شما هر جایی می‌رفتید یک بیانیهٔ سیاسی از خودتان صادر می‌کردید؛ هر کاری که می‌کردید، حتی اگر نمی‌خواستید بیانگر موضع سیاسی شما بود. ظاهر فرد هم مهم بود، چون اعتقاد بر این بود که حتی ظاهر فیزیکی یک فرد هم می‌تواند بیان کند که او اهل "آن طرف خیابان" است یا "این طرف خیابان".
sntn1998
ولی دوست‌پسر احتمالی می‌گوید: "خب، ممکنه کار کنه. من فکر می‌کنم کار می‌کنه، پس نظرت چیه سعی کنیم؟" و حتی اگر تلاشش نتیجه‌ای هم ندهد حداقل قبل از این‌که سعی خودش را کرده باشد راهش را به‌سمت شکست هموار نکرده است
آیدا
ز جایمان بلند شدیم و وسایل‌مان را جمع کردیم و آن‌ها به‌سمت کافه رفتند و من به‌سمت خانه و محل نرفتی‌ام روانه شدم.
ترمه🍁
نمی‌دانستم حس خودم درمورد نقش خدا در فلسفهٔ او چیست، چون باوجود این‌که معلم مستقیماً اسمی از خدا نبرده بود، ولی حالا با توجه به تعادل شکننده و رفتار خوب دانشجوها که به‌خاطر حساسیت مذهبی و مشکلات سیاسی بود، وقتی زمانش می‌رسید او چه‌کار می‌کرد؟
ترمه🍁
مردم اگر بخواهند می‌توانند گاهی داستان‌هایی بسازند که حتی فراتر از مرزهای مسخره بودن و تناقض پیش می‌رود، بعد خودشان این داستان را باور می‌کنند و به آن شاخ‌وبرگ بیش‌تری می‌دهند.
Z.a.h.r.a
هروقت پدرت آواز می‌خوند می‌دونستم حالش خوبه و هروقت تموم روز توی تخت دراز می‌کشید و تموم شب بیدار می‌موند، پرده‌ها رو می‌کشید و تموم درزها رو پر می‌کرد و جلوی هر نور روز و شب رو می‌گرفت، می‌فهمیدم حالش بده.
سلسله جبال البرز
کشف کرده بودم که اگر از جایم تکان نخورم و اجازه ندهم وجودم را دربربگیرد بالاخره ترسم از بین خواهد رفت.
سلسله جبال البرز
کنار او احساس امنیت می‌کردم ـ دانش و معرفت او و آسایشش اطمینان‌بخش بود! این‌که درنهایت کنار کسی بودم که قضاوت اشتباهی از من نداشت و اجازه می‌داد خود واقعی‌ام باشم.
سلسله جبال البرز
می‌دانستم که با کتاب‌خواندن حین راه‌رفتن مطمئناً هشیاری‌ام را نسبت به آخرین اتفاقات جامعه از دست می‌دادم و این واقعاً خطرناک بود. مهم بود که هشیار باشی و همه‌چیز را بدانی مخصوصاً وقتی تمام این اتفاقات با سرعتی سرسام‌آور در حال رخ‌دادن بودند. از طرف دیگر هشیار بودن، آگاه بودن و زیرنظرگرفتن همه‌چیز ـ چه شایعه و چه واقعیت ـ باعث رخ‌ندادن بعضی از اتفاقات نمی‌شد و اتفاقات رخ‌داده را عوض نمی‌کرد و ترتیب رخ‌دادن حوادث را برعکس نمی‌کرد. دانش قدرت یا امنیت یا آسایش را تضمین نمی‌کرد
سلسله جبال البرز
مشکل این‌جا بود که او رسماً به‌طور فیزیکی به من دست نزده بود، حتی آخرین‌بار به من نگاه هم نکرده بود، پس من براساس چه فرضیه‌ای می‌گفتم او مزاحم من شده است؟ ولی این‌جا همه‌چیز همین‌طور بود. همه‌چیز باید به‌صورت فیزیکی اتفاق می‌افتاد و همه‌چیز باید منطقی به‌نظر می‌آمد تا برای مردم قابل‌فهم باشد. نمی‌توانستم به شوهرخواهرِ سوم درمورد شیرفروش چیزی بگویم، به این خاطر که سریعاً برای دفاع‌کردن از من وارد عمل می‌شد و شیرفروش را مورد ضرب‌وشتم قرار می‌داد و بعد هم ضربه‌ای به خودش می‌زد تا جامعه علیه شیرفروش با هم متحد شوند
سلسله جبال البرز

حجم

۴۷۱٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۷۶ صفحه

حجم

۴۷۱٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۷۶ صفحه

قیمت:
۴۸,۰۰۰
تومان