بریدههایی از کتاب شیرفروش
۳٫۱
(۳۰۸)
نداره؛ امکان نداره بشه روی خوبی تمرکز کرد، وقتی اونقدر بدی وجود داره؛ بدیهایی که نمیشه فراموششون کرد.
sara
اگه بین همهٔ مردم فقط یه نفر عاقل باشه، مقابل جامعهای که همه توی اون دیوونه هستن، اون فرد مطمئناً از طرف جامعه دیوونه حساب میشه، ولی آیا اون فرد واقعاً دیوونهس؟"
sara
در زندگی این را فهمیده بودم که بعضی از مردم لیاقت واقعیت را ندارند.
sara
فکرم مشغول معلم و رفتارش موقع گفتن این جملهها بود که هر روز یک غروب وجود دارد، اینکه نباید تا وقتی زنده هستیم خودمان را در یک چهاردیواری تابوتمانند پنهان کنیم و زندهبهگور شویم، اینکه هیچ وجه سیاهی آنقدر بزرگ نیست که بتواند سرنوشت ما را رقم بزند، اینکه همیشه فصلهای جدیدی در زندگی ما وجود خواهند داشت، اینکه باید باورهای قدیمی غلطمان را دور بریزیم و روحمان را پذیرای سمبلها و عجیبترین اتفاقات کنیم، اینکه ما هم باید رازهایمان را، افکارمان را و چیزهایی را که از دست دادهایم برملا کنیم.
همیشه بهار 🌱
این اعترافنکردن یکجور پیمان بود، قبولنکردن جزئیات اینجور جزئیات؛ یعنی قدرت انتخاب و قدرت انتخاب یعنی مسئولیت و اگر ما از عهدهٔ مسئولیتمان برنمیآمدیم آنوقت چه؟
همیشه بهار 🌱
این حرفم او را شوکه کرد. میدانم از من انتظار داشت که اخم کنم و بگویم که مطمئناً هشت مایل چیزی نیست که قرار باشد اتفاق بیفتد. بعد با حالتی امپریالیستی و الههوار بگویم که چند مایل میتوانیم بدویم، ولی واقعیت این بود که ذهن من مشغول شیرفروش بود و برایم فرقی نداشت چقدر بدویم. او کمرش را صاف کرد و به من نگاه کرد. "شنیدی چی گفتم خواهرزن؟ گفتم نُه مایل، دهدوازده مایل قراره بدوئیم
asma
منظورم این بود که میخواستند از هیچ داستان بسازند. این را دیده بودم که گاهی برخی از افراد از هیچ داستان میسازند. قرار بود از من متنفر باشند، از من بترسند، ولی واجب بود که باز هم مرا کنار خودشان نگهدارند.
Armin Lotfy
این قضیه درمورد پسرها با دخترها فرق دارد. درک چیزهای مجاز و چیزهای ممنوعه برای پسرها سختتر بود. بیشتر مردها در برابر چیزی جبهه میگرفتند که از نظر من چندان مهم نبود؛ چیزهایی مثل آبجو، الکل و حتی یکسری اخلاقیات خاص و ورزش هم همینطور.
faezehswifti
، یک جامعه یا یک کشور را که بهصورت روحی یا فیزیکی برای مدتی طولانی در رنج بوده باشند و در شرایط سخت و بدی قرار داشته باشند، بعد از سالها رنج شخصی و گروهی، تاریخچهٔ شخصی و گروهی و بعد از سرشار شدن روحشان از سنگینی و غم و ترس و خشم را تصور کنید.
خب، این مردم نمیتوانند، حتی بهاندازهٔ سر سوزنی، پذیرای یک فرد درخشان باشند که وارد محیطزیست آنها شده است و بخواهد با آنها بهدرستی رفتار کند. حتی محیطزیست هم اعتراض میکند و از مردمش حمایت خواهد کرد.
faezehswifti
"مشکلات زندگی برای همه هست، فقط برای اونا سخت نیست، پس چرا باید باهاشون متفاوت برخورد بشه؟ باید سختی رو با نرمی تحمل کرد، زندگی رو ادامه داد و با احترام زندگی کرد. دخترم بعضی از مردم دلیل بیشتری برای مشکلات روحی دارن، دلایل بیشتری برای رنجکشیدن دارن تا افرادی که به خودشون کمک میکنن تا رنج بکشن، ولی نمیبینی که اون مردم خودشونو توی یه گوشهٔ تاریک پنهون کنن. درعوض، با شجاعت به راه خودشون ادامه میدن و حاضر به تسلیم نمیشن."
faezehswifti
البته آنموقع بیماری آنها افسردگی نام نداشت. به آن مزاج میگفتند. مردم مزاجشان عوض میشد. "مزاجی" بودند. میگفت افرادی که مزاجشان عوض میشد از تخت بیرون نمیآمدند، صورتهایشان کشیده و بیروح میشد، در اطرافشان هالهای یکرنگ از یکنواختی وجود داشت، از تراژدی، از بدبختی. با آن صورتهای بیروح و هالهٔ رنج و بدبختی همه را هم تحتتأثیر قرار میدادند، حتی اگر حرف نمیزدند. میگفت فقط کافی بود تا به آنها نگاه کنی. درواقع فقط کافی بود که از میان در عبور کنی و این حس را حتی از پایین پلهها هم میتوانستی تجربه کنی؛ حتی از داخل همین اتاق. میگفت اگر فرد مزاجی میتوانست از تخت پایین هم بیاید باز هم این کار تأثیری روی آلوده نکردن فضای عمومی نداشت. با آن صورتهای بیروح و قدمهای غیرقابلتغییر در خیابانهای شهر عبورومرور میکردن
faezehswifti
اگر یک زن بهاندازهٔ کافی قوی و افسانهای ظاهر نمیشد او سعی میکرد مسائل را بهسمتی ببرد که نسبت به آن زن رفتاری دیکتاتورگونه داشته باشد. او از این موضوع ناراحت بود، ولی درعینحال امیدوار بود که زن موردنظر تحت استبداد او به خودش بیاید و بفهمد که چه شخصیتی داشته است و بهطرزی جنگجویانه به دنبال ابعاد فوقفیزیکی شخصیتش برود.
faezehswifti
البته تا قبل از اینکه تعریف کنم، دقیقاً نمیدانستم حرفزدن چقدر خوب است و چه باری را از دوشم برمیدارد، بنابراین همهچیز را گفتم. میدانستم او حرفهایم را باور میکند، چون مرا میشناسد و من هم او را میشناسم، پس نه اضطرابی داشتم و نه لازم بود فکر کنم آیا میشود به او اطمینان کرد یا نه. همینطور نیازی نبود تلاش کنم تا او حرفم را باور کند. میتوانستم تمام حوادث را آنطور که بودند برایش بگویم.
la lumière
بنابراین درخشندگی بد بود و "خیلی ناراحت" هم بد بود و "خیلی خوشحال" هم بد بود که یعنی باید هیچچیز خاصی نبود. فکرنکردن هم همینطور بود، حداقل نباید زیاد فکر میکردیم و به همین دلیل بود که هر شخصی افکارش را از بقیه پنهان میکرد و آنها را در لایههای زیرین وجودش دفن میکرد.
la lumière
اینکه خودمان را تغییر ندهیم و در همان ردهٔ پایین فرهنگی باقی بمانیم آسانتر بود
la lumière
تاریکی ما او را تحتتأثیر قرار نداده بود و با نور خودش در میان تاریکی ما قدم میزد. بااینحال، عجیب بود که او خودش نسبت به این موضوع عادی رفتار میکرد.
la lumière
عاشقها همیشه چیزهای دیوانهواری میدیدند که مردم عادی از درکش عاجز بودند
زهرا۵۸
اینجور آدمها فکر میکنند تو احمقی، نمیفهمی که آنها فکر میکنند تو احمقی. آنها تو را مثل یک انسان واقعی نمیبینند، رویت حساب نمیکنند، یک هیچکس بیارزش که تنها هدف وجودیاش این است که مثل یک آینه، شکوه آنها را منعکس کند. تعریفها و تمجیداتشان هم مثل خودشان عجیب و ترسناک است. آنها نامناسب، زشت، حسابشده و درنده هستند و خیلی زود متوجه خواهید شد که آنها در نوع خودشان یکجور توهین، تهدید به خشونت، تهدید به مرگ و نوع دیگری از تعقیب هستند. مشکل اینجاست که این افراد با عقل اندکشان فکر میکنند این شما هستید که به آنها نزدیک میشوید، درحالیکه آنها هستند که مدام به شما نزدیک و نزدیکتر میشوند. در این صورت، سؤال اینجاست که آیا شما باید با آنها خوشرفتار باشید یا با شرارت با آنها برخورد کنید؟ من تصمیم گرفته بودم با او مؤدب باشم، چون اخیراً و ظرف چند ماه گذشته در خانوادهٔ او مرگهای زیادی اتفاق افتاده بودند.
زهرا۵۸
بهعمد این کار را میکردم، چون هیچوقت اجازه نداشتم چیزی را از مادرم پنهان کنم، چون او هیچوقت سعی نمیکرد منظورم را بفهمد و در دنیای من باشد.
Armin Lotfy
سگ را کشته بودند، چون آنها را دوست داشت، چون آنها نمیتوانستند تحمل کنند کسی دوستشان داشته باشد، نمیتوانستند بیگناهی، صداقت و خوشرویی را تحمل کنند. باید او را میکشتند.
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
حجم
۴۷۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
حجم
۴۷۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
قیمت:
۴۸,۰۰۰
تومان