همیشه چشم چپش بود، همانطور که به یاد داشتم. و این چشم همیشه به نظرم خیلی عجیب، هوشیار و شگفتزده بود، انگار اتفاق محالی برایش افتاده بود، اتفاقی که نزدیک بود او را به خنده بیندازد.
برای من مثل همان زمان بود که آموندسن را ترک میکردم و قطار من را، همچنان بهتزده و غرق ناباوری، با خود میبرد.
بهراستی که هیچچیز در عشق تغییر نمیکند.
asma.
شاید شوروحال من برای هردوی ما غیرمنتظره بود. معلوم شد که تخیل هم میتواند به اندازه تجربه آمادگی ایجاد کند.
asma.
اگر زن بودی، سرسپردگی به هر چیزی میتوانست تو را به موجود عجیبی تبدیل کند.
ketab
هیچ دروغی به اندازه دروغهایی که به خودمان میگوییم تحملناپذیر نیست، و متأسفانه آن وقت ناچاریم همچنان دروغ بگوییم تا کلِ آن گند توی دلمان بماند و نابودمان کند
forooghsoodani
برای من مثل همان زمان بود که آموندسن را ترک میکردم و قطار من را، همچنان بهتزده و غرق ناباوری، با خود میبرد.
بهراستی که هیچچیز در عشق تغییر نمیکند.
mansure b
حالا آزاد شده بود، آزاد بود که به آنها بگوید گرامیداشتن آزادی جسم در کنار آزادی روح چقدر مایه آسودگی است.
.ً..