بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آبنبات دارچینی | صفحه ۴۸ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آبنبات دارچینی

بریده‌هایی از کتاب آبنبات دارچینی

نویسنده:مهرداد صدقی
امتیاز:
۴.۶از ۱۱۲۸ رأی
۴٫۶
(۱۱۲۸)
آقاجان، درحالی‌که خودش هم نفس‌نفس می‌زد، به من گفت: "رهرو آن نیست که آهسته و پیوسته رود ..." هم من هم آقاجان حدس می‌زدیم یک جای مصرع اشکال دارد؛ اما، به خاطر خستگی، لااقل به ذهن من که نرسید. آقاجان، بعد از چند لحظه، با اعتمادِبه‌نفسِ بیشتری، مصرع بعدی را با صدای بلندتری خواند. رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود.
Alla
یکی از موتوری‌ها با صدای بلند به یکی از دخترها، که عینک داشت، گفت: "با شمارهٔ عینک آب‌هویج مِدن." بعد هم قهقهه‌زنان گازِ موتور را گرفتند تا دربروند. اما، خوشبختانه، چون حواسشان به دخترها بود که بفهمند با شنیدن این جمله آیا عاشقشان شده‌اند یا نه، دست‌اندازِ توی خیابان را ندیدند و با همان موتور مینی هشتاد ناگهان پرت شدند توی هوا.
Alla
مامان این دفعه با کاسهٔ روحیِ قُرشده‌ای که آقاجان توی آن واجبی درست می‌کرد پشت سرم آب ریخت.
Z_pahlevani
می‌کشید. دایی اکبر هم یک خودکار برایم خریده بود که به یک نخ وصل بود و می‌توانستم از گردنم آویزان کنم.
Z_pahlevani
و چای توی گلوی پیرمرد پرید. پیرمرد سرفهٔ بلندی کرد و صداهای عجیب و غریبی از حلقومش بیرون آمد. من که دیدم توانسته‌ام جمع مصیبت‌دیده‌ای را شاد کنم، کم مانده بود برای ثواب بیشتر به‌شوخی به پیرمرد بگویم: "صدا از بالا بود یا پایین؟" اما، قیافهٔ آقای جاجرمی آمد جلوی چشمم
Z_pahlevani
زن‌دایی گفت: "من که از بچگی عاشق هیجان بودم. اکبر، بریم هر کدوم ترسناک‌تره سوار شیم؟" دایی اکبر گفت: "بریم." من هم فوراً گفتم: "پس منم می‌آم." آقاجان یواش به من گفت: "به قول آقا برات، تقلید جاهل از جاهل."
Z_pahlevani
افتاد. دایی اکبر اول با همه‌مان روبوسی کرد. بعد به مامان و آقاجان گفت: "با خیالِ راحت برین. خیالتان از بابتِ خانه راحت باشه. هر روز می‌آم خبر مگیرم. مشهد که رفتین، حتماً، بعد از حرم، طرقبه و شاندیز برین. شیشلیکم یادتان نره. محسن، به آقای دکتر بگو ببره فان‌فار سوار شی؛ به شرطی که اون بالا جفت نکنی. بستنی طلابم یادتان نره. چند جای دیگه یَم هست که ..." همین‌طور داشت آدرس می‌داد و سفارش می‌کرد که یک‌دفعه انگار خودش هم هوس کرد بیاید و گفت: "هی ... مدانین من چی وقته مشهد نرفته‌م؟ شیطانه مِگه برم سودابه و پری‌پلنگِ بردارم، ما یَم بیایم یک حرم بریم."
Z_pahlevani
بود؟" رؤیا، که تا این لحظه با نجابت و ظرافت رفتار می‌کرد، یک‌دفعه از قالبِ خودش خارج شد و قهقهه زد. و شاید برای نجاتِ من و کاستن از شرمندگی‌ام با ایثار و فداکاری گفت: "محسن، عین بچگیا شد. یادته با هم مسابقه مذاشتیم بادگلوی کی بلندتره؟" ضمن تشکر از رؤیا، فوراً گفتم: "ها ... همیشه تو برنده مِشُدی." شوهر رؤیا، که تازه فهمیده بود، به جای فرخ‌لقا، فولادزره گیرش آمده، با تعجب به ما نگاه کرد. ملیحه هم که تا آن لحظه مدام می‌گفت: "کاشکی هادی هم بود!" خدا را شکر می‌کرد که آقای دکتر نیست.
Z_pahlevani
باشم. فکر می‌کردم نکند پیری زودرس گرفته‌ام! نکند به خاطر مشاهدهٔ مشکلاتِ ملیحه دچار افسردگی بعد از زایمان شده‌ام! نکند دچارِ یائسگیِ قبل از غذا شده‌ام!
Z_pahlevani
یک‌وقت چیزی نگی که خدا قهرش بیادا ... تازه، فکر نکن اون بچه الان نمشنوه. همه‌چیزِ مفهمه و مشنوه. یک‌وقت چیزی نگی که به دلش می‌آدا. مِگن بچه تا وقتی به دنیا نیامده جوابِ همهٔ سؤالا رِ مدانه. ولی تا حرف مزنه دیگه فراموش مُکنه. پس فکر نکن چون به دنیا نیامده چیزی نمفهمه. اون الان از این محسنم بیشتر مفهمه." ـ خا همه از محسن بیشتر مفهمن. این که هنر نیست!
Alla
ـ اکبر جان، یک زنتِ پیش دکتر مبردی نشان مدادی، بد نبود. ـ اون همیشه همین‌قدر مخوره. ولی خا جدیداً بیشتر مخوره. ـ خوردنش مهم نیست. نوش جانش! دیشب همه‌ش مگفت این کاهگلا رِ ببینین چی خوشمزه به نظر مرسن. دایی خندید و گفت: "هَیّیه ... کارِ واجبت همین بود؟ اون چند وقته خوشش از این چیزا می‌آد. دو روز پیشم موقع نماز مهرِ خانه‌مانِ گاز زده بود."
Alla
علی آقا، اصلاً جریان چیه که همیشه از زیرِ شلوار یک بیرجامه مپوشین؟ ـ اکبر جان، برای اینکه عادت دارم شلوارمِ برای راحتی همه‌جا دربیارم. مترسم یک‌وقت چیزی از زیرش نپوشیده باشم و آبروم بره. برای همین همیشه یک شلوار از زیرش مپوشم. حس کردم ژنِ وراثتی بی‌بی مسئولیتِ این جملهٔ فوق‌فلسفی آقاجان را بر عهده گرفته است.
Z_pahlevani
ـ علی آقا، توی این گرما از زیرِ شلوار بیرجامه پوشیدهٔ؛ بعد از پتوی من ایراد مِگیری؟ آقاجان در جواب آن همه سؤال دایی فقط گفت: "ها." نمی‌دانم دایی از این جوابِ مفصل و قانع‌کننده قانع شد یا نه.
Z_pahlevani
آقاجان، درحالی‌که خودش هم نفس‌نفس می‌زد، به من گفت: "رهرو آن نیست که آهسته و پیوسته رود ..." هم من هم آقاجان حدس می‌زدیم یک جای مصرع اشکال دارد؛ اما، به خاطر خستگی، لااقل به ذهن من که نرسید. آقاجان، بعد از چند لحظه، با اعتمادِبه‌نفسِ بیشتری، مصرع بعدی را با صدای بلندتری خواند. رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود.
Z_pahlevani
مامان. ای لعنت بر صدام که یک پای داداش محمدم را گرفت. یکی از پاهای محمد را به صدام حواله کردم تا کمی آرام شوم.
Z_pahlevani
بعد هم رفت توی اتاقی که ملیحه دراز کشیده بود تا وقتش را، به جای گوش کردن به اراجیف من، به گوش کردن به قُرقُرهای ملیحه اختصاص دهد.
Z_pahlevani
اینِ بهت دادم که هم بیشتر درس بخوانی، هم رتبهٔ خوب بیاری، هم مراقب ملیحه باشی، هم به کارایی که مامان و آقاجانت بهت مِگن گوش کنی. سفارش‌هایی که آقای دکتر داشت، با واکمن که هیچی، با دگ و استریو هم صاف نمی‌شد.
Z_pahlevani
خوشبختانه، آب طبق معمول جوش بود. اما، باز هم طبق معمول، چون مامان آن را روشن گذاشته بود و رفته بود آبِ کمی مانده بود و حتی خودِ آبِ در حالِ جوش هم انگار داشت با التماس از تشنگی می‌گفت: "آب ... آب ..."
Z_pahlevani
من توی دلم تندتند داشتم می‌گفتم: "غلط کردم." و "خدایا، دیگه به صحنه‌های دور تند فکر نمُکنم." و "از فردا پنج صبح نماز صبح." و "از این به بعد هر روز به گداها پنج تومن کمک مُکنم." فقط و فقط به این امید که مراد نفهمد خودم یک محموله فیلم دارم.
Z_pahlevani
مریم و مهسا و زینب خانم، برای اینکه مبادا جایشان را از دست بدهند، لام تا کام حرف نمی‌زدند و خود را به سرنوشت سپرده بودند.
Z_pahlevani

حجم

۳۰۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۹۸ صفحه

حجم

۳۰۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۹۸ صفحه

قیمت:
۲۲۰,۰۰۰
۱۱۰,۰۰۰
۵۰%
تومان