بریدههایی از کتاب آبنبات دارچینی
۴٫۶
(۱۱۲۸)
وقتی مفهمی یکی تصادف کرده، اول از خودش بپرس بعد از ماشینش.
ــسیّدحجّتـــ
آقاجان دگمهٔ شلوارش را به مامان نشان داد و گفت: "این دکمهٔ شلوارم باز شل شده. اگه خداینکرده توی بازار یکدفعه باز بشه و جلوی بقیه شلوارم بیفته چی؟" مامان گفت: "تو که همیشه از زیرش یک شلوار داری که." آقاجان گفت: "شانس منه که اونم همون موقع کِشش درمِره ..."
زهرا سادات
دوران دانشجویی شیرینترین دوران عمر آدم است.
ــسیّدحجّتـــ
موتورسوارها، در آینهٔ موتور، فُکلهایشان را مرتب کردند و پُرگاز راه افتادند. فکر میکردند خیلی خوشتیپاند و هر کس آنها را ببیند عاشقشان میشود. اما، با توجه به فکل و پشتمو، بیشتر شبیه اسب شطرنج بودند.
آبرنگ
این وسط مانده بودم چه کار کنم یا با فکر کردن به چه کسی به خودم برای آینده انگیزه بدهم. در مدتی که دانشجوها نبودند کمی از فکر کردن به نرگس راحت شده بودم و تا حدودی فراموشش کرده بودم و باز هم نقش دریا کمی پررنگتر شده بود. قبلاً دوست داشتم به نرگس فکر نکنم و فقط به یاد دریا باشم. اما هر کاری میکردم نمیشد. برخلافِ دریا، که رفتنش باعث شده بود بیشتر به او فکر کنم، رفتنِ نرگس خیالم را تا حدودی راحت کرده بود.
آبرنگ
ناصرالدینشاه و فتحعلیشاه، اگر در زمان ما بودند، یک روز هم دوام نمیآوردند. فقط کافی بود روز زن برسد تا نصف خزانه خالی شود.
آفتاب
آقاجان شلوار را که گرفت، بدون توجه به نصیحت بیبی، به مامان گفت: "هَلّهبند ندوزی که باز بیفتهها! یکجور مدوختی که دیگه هیشکی حتی با دندون هم نتانه بازش کنه. ها؟" مامان گفت: "خا مگه مردم مریضان بخوان دکمهٔ شلوار تو رِ با دندون باز کنن؟"
mj
ـ به جای آجرپرتکنی، نمشه کارِ دیگهای بکنم؟
ـ نقاشی یاد داری؟
ـ خودم که فقط با ۱۴ بلدم مرغابی بکشم؛ ولی یکی از آشناهامان هسته که نقاشیش بیسته.
ـ کی؟
ـ خاله رقیهم!
ـ محسن، دارم جدی حرف مزنما. منظورم نقاشی ساختمانه؛ با چرتکه روی دیوار.
ـ ها ... با چرتکه روی دیوارم بلدم یک ۱۴ بکشم که مرغابی بشه.
ـ عجب آدمی نیستی!
ـ گفتم شوخی کنم خستگیت دربره.
ـ چقدرم که خستگیم دررفت. تو یَم مثل من هیچ کاری یاد نداری؟
ـ نه بابا ... کسی به ما کاری یاد نداده. طرحِکادم که فایده نداشت. کاش یک شغلی بود که آدم چرتوپرت مگفت و پول درمیآورد.
ـ ها ... اون وقت همه به تو مگفتن اوستا.
آبرنگ
برایمان از روستای طبر کرهٔ محلی تَروتازهای که بیشباهت به گلولهٔ برفی نبود آورده بودند
B-vafa
حتی کسانی که در معصومزاده سر قبرها میخواندند صدایشان از او بهتر بود. اما آقای کریمینژاد، برخلاف بقیه که داشتند یواشکی میخندیدند، مدام به سعید "احسنت" میگفت. سعید هم، که باورش شده بود دارد خوب میخواند، جوگیر شد و مثل قاریهای واقعی هر دو دستش را روی گوشهایش گذاشت. آقای کریمینژاد بهشوخی گفت: "دستاتِ روی گوشِت گذاشتهٔ که خودت صدای خودتِ نشنوی؟ ... ولی، خا احسنت برادر."
mahdi_yar
ـ به چی مخندین؟
دایی از ترس گفت: "کی خندید؟ اگه منظورت به محسنه که این یک دیوانهآدمیه. عادت داره بعضی وقتا با خودش مگه و مخنده."
ـ ولی یک چیزی گفتیا.
دایی اول برای زندایی مظلومنمایی کرد و گفت: "باشه. من دیو تو دلبر." بعد هم فوراً روی دیوار ضرب گرفت و برای زندایی آواز خواند: "دلبرم دلبر خانهخرابم کرد." زندایی لبخندی زد و گفت: "خدایی با همین حرفاش منِ کشته. زبان مار داره." دایی، که انگار خیلی سرخوش شده بود، با صدای بلند به زندایی گفت: "چطوری عشق من؟" آقاجان با صدایی بلندتر، از توی حمام، گفت: "خوبم."
فطرس
من و آقای دکتر هم با نظر آقاجان موافق بودیم. اما محمد گفت: "آقاجان، نمشه تا لب چشمه بیایم و تشنه برگردیم که. هر کی نمیآد، من خودم با دایی اکبر مِرم." اگر محمد این حرف را نگفته بود، آقاجان بقیه را به برگشت ترغیب میکرد. اما حالا چارهای جز همراهی نداشت. نوبتِ کولهبری من یا آقای دکتر بود. اما دایی اکبر کوله را به من نداد.
المپیان؟:)
آقای دکتر گفت: "این دوروبَر سرویس بهداشتی نیست؟" دایی گفت: "نه دکتر جان. این دوروبَر فقط سرویس غیربهداشتی هست." آقاجان هم به آقای دکتر گفت: "به این اکبر باشه که الان از توی همون کولهش یک سنگ مستراحم درمیآره.
zahra aymen shahidi
اسم کالیفرنیا که میآد آدم یاد عشق و حال میافته. ولی اسمِ هُذلولی که میآد آدم پَرچه مشه و یاد بدبختیاش میافته. خا اینا یَم اسمه؟
Amir
قدیم گفتهان دوست اونیه که عیبایِ آدمِ به مادرش بگه.
z.taghipour
ـ مگه دکتر نگفت شام سنگین نخوری؟
ـ مگه دکتر به تو یَم نگفت موقع ظرف شستن زیاد واینستا؛ برای کمرت خوب نیست؟
ـ خا من ظرفا رِ نشورم، کی مشوره؟
ـ ولی خا من اینِ نخورم، بقیه مخورن.
Parvane
"هر نسیمی که به من بوی خراسان آرَد/ چون دم عیسی در کالبدم جان آرَد".
68malihe89
با خودم گفتم آدم دو روز هم به خاطر سفر درس نخواند غنیمت است. حتی خودم را گول زدم که برای اینکه خیلی هم از درس عقب نمانم کتابهایم را برمیدارم و توی باغهای طبر زیر سایهٔ درختها هم میوهٔ دزدی میخورم هم درس میخوانم. اما تهِ دلم میدانستم آنجا وقت نمیشود و اتفاقاً وقتی کتاب همراهت باشد تفریح لذت بیشتری دارد.
|جمع نقیضین|
سعید گفت: "من برای ازدواج از زن چُمبه خوشم میآد."
ـ چرا؟
ـ برای اینکه چُمبهها مهربانترن. دستپختشانم بهتره.
ولی لِکّهها تنبلانا!
ـ بهتر. خوبیش اینه دیگه هِی صبح زود بیدارم نمُکنه که پا شو برو سرِ کار. چون خودش تازه ساعت ده یازده بیدار مشه.
ــسیّدحجّتـــ
وقتی میخواستم بروم، بیبی گفت: "محسن جان، برام آب میآری قرصمِ بخورم؟" وقتی لیوان آب را به دست بیبی دادم، پرسید: "از فشاری جا کردی یا از یخچان؟"
ـ از یخچال.
ـ ها ... خوبه.
البته روز قبل هم که برایش آب بردم همین سؤال را کرد و وقتی گفتم: "از فشاری." باز هم گفت: "ها ... خوبه."
تا دبیرستان حداقل یک ربع تا بیست دقیقه راه بود. آن پنج دقیقه تفاوت بستگی به مسیری داشت که انتخاب میکردم. روزهایی که بیشتر وقت داشتم و تنها بودم عمداً راهی را انتخاب میکردم که از جلوی خانهٔ دریا رد شوم. چند سالی میشد که مثل پرستوها کوچ کرده بودند
فطرس
حجم
۳۰۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۹۸ صفحه
حجم
۳۰۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۹۸ صفحه
قیمت:
۲۲۰,۰۰۰
۱۱۰,۰۰۰۵۰%
تومان